jeudi 29 mai 2014

زندگینامۀ دکتر محمّد مصدّق، قسمت صدم، از جمال صفری


farokhi yazdi
26 خرداد، بمناسبت صد و سیُ و یکمین سالگرد تولّد دکتر محمّد مصدّق،
 

 قتل فرخی یزدی در زندان رضا خانی
 

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی -- دست خود ز جان شستم از برای آزادی/
 
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را -- می دوم به پای سر در قفای آزادی/
 
در محیط طوفانزای، ماهرانه در جنگ است -- ناخدای استبداد با خدای آزادی/
 
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین -- می‌ توان تو را گفتن پیشوای آزادی/
 
فرخی ز جان و دل می‌‌کند در این محفل -- دل نثار استقلال جان فدای آزادی 
 
◀ شرح زندگی فرخی یزدی را به قلم خودش آغاز می‌ کنم:
 
   مختصرى از زندگینامه فرخى یزدى که با قلم شیوا و شیرین خویش، در زندان رضاخانى، نوشته‌ است را بخوانیم:
 
   هنگامى که من بدنیا آمدم ناصرالدینشاه بر ایران حکومت می‌کرد، البته در این کار دست تنها نبود، ۸۵ زن و معشوقه با صدها مادر زن و پدر زن به اضافه مقدار زیادى پسر و دختر و نوه و نتیجه او را دور کرده بودند. اینان ایران را مثل گوشت قربانى بین خود تقسیم کرده بودند. هرگوشه اى از مملکت در دست یکى از شاهزاده‌ ها و نوه‌ ها بود که خون مردم را توى شیشه می‌ کردند.
 
   مخلص پس از چند سال خاکبازى در کوچه‌ ها، مثل همه بچه‌ ها به مدرسه رفتم.  ببخشید اشتباه کردم همه بچه‌ ها که نمی‌ توانستند به مدرسه بروند،  از همان کودکى به کارى مشغول مى‌ شدند تا تکه نانى به دست آورند.
 
   مدرسه ای که من رفتم مال انگلیس‌ ها بود.  سئوال و جواب ممنوع بود و معلم‌ ها اصلاً خوششان نمى‌ آمد که از آنها سئوال کنیم.  می‌ ترسیدند چشم و گوش ما باز شود. مثلا اگر دانش آموزى می‌ پرسید شما اینجا در میهن، چه کار می‌‌ کنید؟ ترش می‌ کردند و تکلیف شاگرد هم معلوم بود، اخراج. به نظر آنها چنین شاگردى که در کار آنها فضولى می‌ کرد حق درس خواندن نداشت و نمی‌ توانست متمدن شود.
 
   من خیلى زود متوجه شدم که کاسه‌ اى زیر نیم کاسه است و اینها نمی‌ خواهند کسى را با سواد کنند، مدرسه و کلاس، معلم و کتاب همه سرپوشى بود تا مردم نفهمند آنان در این مملکت به چه جنایتى مشغولند. من که این اوضاع را می‌‌ دیدم رغبتى به مدرسه رفتن نداشتم. به ما می‌ گفتند دزدى نکنیم، اما خودشان بود و نبود میلیونها گرسنه و پابرهنه را در سرتاسر دنیا بالا می‌ کشیدند . کشیش‌ هاى انگلیسى به ما اندرز می‌ دادند با همه مهربان باشیم، اما خودشان انواع شکنجه و خشونت را به کار می‌ بردند،  هرکس را که صدایش بلند می‌ شد، بیرحمانه می‌ کشتند.
 
    انگلیس‌ ها، با همهٔ این وحشیگری ها ما ایرانی ها را داخل آدم نمی‌ دانستند و رفتارشان با ما بسیار زننده بود. در هر فرصتى به رفتار و کردار آنها اعتراض مى‌ کردم، اشعارى می‌ ساختم و چهره واقعى این درندگان را براى مردم آشکار می‌ کردم و مردم را هشدار می‌ دادم بچه‌هاى خود را به دست آنان نسپارند. مرا از این مدرسه بیرون کردند و چه کار خوبى هم کردند. زیرا درس‌ هاى آنها به درد زندگى نمی‌ خورد و فقط شستشوى مغزى بود.
 
    از ۱۵ سالگى مرا ترک تحصیل دادند، بناچار از مدرسه بیرون آمدم. درس زندگى را از کلاس اول شروع کردم و با زندگى واقعى آشنا شدم. ابتدا به کارگرى مشغول شدم، مدتى پارچه می‌ بافتم و چند سالى هم کارگر نانوایى بودم. ساعتى از روز را که کارى نداشتم با مردم بودم. در کارهاى اجتماعى شرکت می‌ کردم و کتاب و روزنامه می‌ خواندم، گاهى هم شعر می‌ ساختم.  بعضى از شاعران، انواع دروغ و چاخان سرهم می‌ کردند و براى شاه یا حاکم شهر می‌ خواندند. اما من حاضر نبودم خودم را به حاکم بفروشم، براى او چاپلوسى کنم. با این حال از شما چه پنهان من هم شعرى در وصف حاکم شهر ساختم. شعر را براى حاکم نخواندم، بلکه براى مردم خواندم. زیرا براى مردم ساخته بودم، اما سرانجام به گوش حاکم رسید. حاکمی که از بام تا شام دروغ می‌ گفت و دروغ می‌ شنید. مرا پیش حاکم بردند، او هم دستور داد لب هاى مرا با نخ و سوزن دوختند و به زندان انداختند.
 
    در سال ۱۲۹۸ وثوق الدوله قرارداد ننگین تقسیم ایران را امضا کرد، حقا که روى همه وطن فروشان را سفید کرد. در روزنامه‌‎ ها به وثوق الدوله تاختم و شعرهاى زیادى براى او ساختم،  وثوق الدوله هم که از انتقاد خوشش نمی‌ آمد، مرا گرفت و زندانى کرد.
 
    یک سال بعد کودتا شد و انگلیس‌ ها نوکر تازه نفسى را به نام رضاخان قلدر بر سر کار آوردند. او مدتها بود که براى انگلیس‌ ها خوش خدمتى کرده بود و به مردم هم روى نشان نداده بود. این جانور، نه شرف داشت و نه حیثیت و آبرو و وجدان. در عوض هرچه بخواهید اسم داشت. بعد هم که شاه شد، یک اسم دیگر انتخاب کرد: پهلوى. آن‌ را هم از خانوادهٔ محمود گرفت (منظور خانوادهٔ احمد محمود نویسندهٔ نامدار ایران است که رضا شاه او را مجبور کرد نام خانوادگى خود را که پهلوى بود عوض کند و او نام محمود را برگزید). وعده داد که سلطنتى را به جمهورى تبدیل کند، ولى بعداً که بر خر مراد سوار شد، زیر قولش زد. رضا خان همان کسى بود که در انقلاب مشروطیت سرکردهٔ قزاق ها بود و مجاهدان راه آزادى را به گلوله بست.
 
    اینجانب هم فهمیدم که قضیه از چه قرار است، رضا قلدر مرا گرفت و انداخت به زندان. آنها هرچه زور زدند، نتوانستند مرا خر کنند. از زندان که بیرون آمدم، به یارى دو تن از دوستانم روزنامهٔ طوفان را به راه انداختم. روزنامهٔ طوفان را مانند بچه‌ ام دوست می‌ داشتم. اما این بچه هم به پدرش رفته بود و مثل خودم پشت سرهم توقیف شد. در ایران روزنامه‌ هاى بسیارى منتشر می‌ شد و کسى با آنها کارى نداشت. سرشان را به زیر انداخته بودند و مثل بچه آدم پول در می‌ آوردند. پا تو کفش نوکران انگلیس‌ ها نمی‌ کردند و چیزى نمی‌ نوشتند که آنها ناراحت شوند. من مطالب یکى از این روزنامه ها را به شعر درآورده‌ ام تا آشنا شوید:
 
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید       قیمت گندم و جو چند قرانى کاهید
 
در همان موقع شب دختر قاضى زایید       فتنه از مرحمت و عدل حکومت خایید  
 
   اما روزنامهٔ طوفان نمی‌ توانست این چرندیات را بگوید. از همان بچگى عادت داشت به پر و پاچهٔ گنده ها بچسبد و با بزرگترها در افتد.
 
    از همهٔ اینها مهمتر، من و روزنامه‌ ام با رضا قلدر هم درافتادیم. او همهٔ پست‌ هاى نان و آبدار را قبضه کرده بود و مالیات و بودجهٔ مملکت را به جیب می‌ زد، من نوشتم که رضا خان که وزیر جنگ است به چه حقى این کارها را می‌ کند، مگر شهر هرت است که او هر غلطى بخواهد می‌ کند؟ القصه رضاخان به گوشهٔ قبایش برخورد،  نامه‌ ای به مجلس نوشت و از نمایندگان خواست که مرا محاکمه کنند. من از این موضوع خوشحال شدم، زیرا رضا خان قلدر تا آن روز هر کار می‌ خواست می‌ کرد و از هر نویسنده و روزنامه چى که خوشش نمی‌ آمد، خودش او را کتک و شلاق می‌ زد و شکنجه می‌ کرد یا به تبعید می‌ فرستاد.
 
    در سال ۱۳۰۷ شمسى مردم یزد مرا به نمایندگى مجلس انتخاب کردند و مخلص هم رفتم توى مجلس شوراى ملى، اما در مجلس هم زیاد خوش نگذشت. با اینکه مجلس صندلی هاى برقى داشت و همهٔ وکلا خوابشان می‌ برد، ما دو سه نفر خوابمان نمی‌ برد که هیچ، پرحرفى هم می‌ کردیم و همیشه فریاد اعتراضمان بلند بود. حتى به دکتر رفتیم و گفتیم چرا در مجلس خوابمان نمی‌ برد و بقیهٔ وکلا با خیال راحت می‌ خوابند. دکتر پس از معاینه گفت علت بى‌ خوابى شما این است که بقیهٔ وکلا نماینده دولت هستند، ولى شما دو سه نفر نمایندهٔ ملت. البته بر اثر فریادهاى اعتراض ما، گاهى چُرت نمایندگان محترم پاره می‌ شد، سر بلند می‌ کردند، فحش و ناسزا می‌ گفتند و دوباره به خواب خرگوشى فرو می‌رفتند، هر وقت هم نخست وزیر یا وزیر صحبت می‌ کرد، کارشان این بود که بگویند صحیح است قربان. در اثر تمرین در این کار ،استاد شده بودند. حتى در حال چرت زدن هم می‌ توانستند وظیفهٔ خود را انجام دهند و بگویند صحیح است قربان، بدون اینکه چرتشان پاره شود. بله در همان حال چرت، سرنوشت یک ملت را معلوم می‌ کردند.
 
    یک روز که داشتم به برنامه‌ هاى دولت اعتراض می‌ کردم، یک نمایندهٔ مجلس که گویا حافظ منافع دولت بود و نه ملت، آمد جلو و مشت محکمى به صورت من فرو کوفت. خون از دماغ من فواره زد. من فهمیدم که دولت می‌ خواهد هر طورى شده کلک مرا بکند، من هم به عنوان اعتراض، رختخوابم را در مجلس پهن کردم و در آنجا متحصن شدم. رضا خان که دید من در مجلس وصله ناجورى هستم، در صدد برآمد به هر ترتیبى هست مرا بکشد. من هم بدون اطلاع قبلى از تهران جیم شدم.
 
    یکدفعه دیدم در اروپا هستم. در اروپا هم در روزنامه‌ ها مقاله می‌ نوشتم، جنایات رضا خان و وضع فلاکت بار هموطنانم را براى مردم دنیا بازگو می‌ کردم، رضاخان که دید دنیا دارد متوجهٔ جنایت او می شود، توسط عبدالحسین تیمورتاش (وزیر دربار رضا شاه که در به قدرت رساندن رضاخان نقش فعال داشت، اما بعدها چون بسیارى دیگر مغضوب و به دستور رضاخان در زندان کشته شد) پیغام داد و قسم خورد به ایران برگردم و با خیال راحت در ایران زندگى کنم. یک روز رئیس شهربانى پیش من آمد و پیشنهاد کردکه ماهیانه مبلغى به من قرض بدهد، من قبول نکردم، گفتم مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان. یعنى برو گورت را گم کن. رئیس شهربانى یاور مختارى تیرش به سنگ خورد و دید این نفشه هم نقش بر آب شد، خیلى خیط شد.
 
    رضاخان به هر در زد، دید نمی‌ تواند مرا تسلیم کند، دوباره مرا گرفت و زندانى کرد. از بس به زندان رفتم و بیرون آمدم، شما هم خسته شدید. ولى خیالتان راحت باشد، این دفعهٔ آخرى است. قول می‌دهم دیگر بیرون نمی‌ آیم. زندان هاى تنگ و تاریک و مرطوب رضا شاهى بیشتر شباهت به گور داشت، اگر در این سلول دو موش با هم دعوا می‌ کردند، سر یکى می‌ خورد به دیوار.
 
    دادگاه مرا به سى ماه زندان محکوم کرد. گناه من این بود: «توهین به رضاخان». در زندان هم بیکار ننشستم، براى زندانیان سخنرانى می‌ کردم و شعر می‌ ساختم، روزى که داشتم براى زندانیان سخنرانى می‌ کردم، مأموران برسرم ریختند و به حدى مشت و لگد به من زدند که تمام پیچ و مهره‌ هاى بدنم از هم در رفت. سپس کشان کشان در سلول انفرادى مرطوب انداختند، ولى فکر می‌ کنم مأموران مرا به سلول اشتباهى انداختند، زیرا این سلول انفرادى نبود و من تنها نبودم، چند رأس رطیل، عنکبوت، سوسک هم وجود داشت. غیر از این‌ ها، چند نوع حشرهٔ دیگر هم بر در و دیوار بالا می‌ رفتند که اسم آنها را نمی‌ دانستم و افتخار آشنایى با آنها را نداشتم.
 
   رضا خان که دید زندان، شکنجه، گرسنگى بر من کارگر نیست، تصمیم گرفت مرا بکشد و خودش را خلاص کند. مدتى خوراک و پوشاک کافى به من نمی‌ دادند، شاید کم کم بمیرم، کس و کارى هم نداشتم که از بیرون برایم غذاى حسابى بیاورد. با اینکه هوا سرد و مرطوب بود، لباس‌ هاى روى خود را فروختم تا غذا تهیه کنم. این بود حال و روز من, این نوشته ها را در گوشهٔ زندان رضا خانى نوشتم.(1 )   
 
٭حسین مکی در« مقدمۀ دیوان فرخی » زندگی فرخی را اینگونه شرح می‌‌ کند:
 
   میرزا محمد، متخلص به فرخی، فرزند محمد ابراهیم سمسار یزدی، در سال 1306 هجری قمری، در یزد متولد شد.
 
   پس طی دوران خردسالی مشغول  تحصیل گردید. فرخی نزدیک پایان تحصیلات مقدماتی در مدرسۀ مرسلین انگلیس های یزد، به علت روح آزادیخواهی و افکار روشن وی و اشعاری که بر علیه اولیای مدرسه می‌ سرود، {از مدرسه اخراج شد}. وی را به مناسبت شعر[ی]  که در حدود سن 15 سالگی سروده است، از مدرسه خارج نمودند.
 
1 - عبدالحسین آیتی نویسندۀ کتاب کشف الحیل در مجلۀ نمکدان در بارۀ فرخی نوشته‌‌ است: نام فرخی یزدی، محمد، پدرش محمد ابراهیم، سمسار از اهل یزد. تولد فرخی در سال 1302 هجری قمری و برادر مهترش که یازده سال از او بزرگتر است، نامش عبدالغفور و نام فامیلش فرخی و لقبش (ملت) تولدش در سال 1291  قمری  بود. ( چند سال قبل فوت  شده‌ است.) 
 
 2 - آیتی در مجلۀ نمکدان دربارۀ تحصیلات فرخی چنین نوشته‌ است: «فرخی تحصیلات زیادی  نداشت، فقط در مکاتیب و مدارس قدیمه، فارسی را با اندکی از مقدمات عربی تا نیمی از «انموذج»  آموخته بود. ولی پس از دریافتن آن مقدار خط و سواد، علاقه به اشعار شعرا پیدا کرده و بطوردائم دیوان های شعر را مطالعه می‌ کرد و بیش از همه کلیات سعدی و دیوان مسعود سلمان، همدمش بود. بطوریکه خودش حکایت می‌ کرد، طبعش  از بررسی اشعار  سعدی به شعر میل کرد. ولی از اشعار مسعود سعد متأثر شد به حدی که می‌ خواست شعر و شاعری  را بدرود گوید. عاقبت روح سعدی  بر او غلبه  یافته و به سرودن اشعار آغاز کرد و بارها می‌ گفت هیچ شعر از اشعار سعدی مانند این رباعی در من اثر نکرد که شیخ  سعدی می فرماید:   
 
گر در همه شهر، یکسر نیشتر است
 
در پای کسی رود که درویش‌ تر است
 
با این همه راستی که میزان دارد 
 
میل از طرفی کند که زر بیش‌ تر است
 
سخت بسته با ما چرخ عهد سست پیمانی
 
داده او به هر پستی دستگاه سلطانی
 
دین ز دست مردم برد فک‌ های شیطانی
 
جمله طفل خود بردند، در سرای نصرانی
 
ای دریغ از این مذهب، داد از این مسلمانی
 
  رویهم‌ رفته تحصیلات فرخی تا حدود سن 16 سالگی او می‌ باشد. فارسی و مقدمات عربی را فرا گرفته و چون از طبقهٔ متوسط بود، پس از خروج از مدرسه به کارگری مشغول گردید و از دسترنج خود که مدتی در کار پارچه بافی و مدتی هم در کار نانوایی بود، امرار معاش کرد. 
 
  در همان اوان از قریحۀ تابناک و ذوق سرشار خدا داده، اشعاری بکر با مضامین بی‌ سابقه می‌ سرود. در طلوع مشروطیت و پیدایش حزب دموکرات در ایران، «فرخی» از دموکرات های جدی و حقیقی یزد و جزء آزادی خواهان آن شهر بوده‌ است و در غزلی، آزادی را چنین تفسیر می‌‌ کند: 
 
[قسم به عزت و قدر و مقام آزادی              که روح‌ بخش جهان است، نام آزادی
 
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس           که داشت از دل و جان، احترام آزادی
 
چگونه پای گذاری به صرف دعوت شیخ       به مسلکی که ندارد مرام آزادی
 
هزار بار بود به ز صبح استبداد                    برای دسته پا بسته، شام آزادی]
 
   در آن عصر چنین مرسوم بوده‌است که در اعیاد، شعرا قصائدی می‌ ساختند در مدح حکومت وقت و در روز عید، در دارالحکومه می‌ خواندند. فرخی، برخلاف معمول و برخلاف انتظار حکومت،  در نوروز 1327 یا 1328 هجری قمری، مُسَمَّطی به این مطلع را ساخت:
 
 عید جم شد‌ ای فریدون خو بت ایران پرست
 
مستبدی خوی ضحاکی است این خو نه ز دست
 
     تا آنجا که صریحاً به حاکم خطاب می‌‌ کند: 
 
خود تو می‌ دانی نیم از شاعران چاپلوس
 
کز برای سیم بنمایم کسی را پای بوس
 
لیک گویم گر به قانون مجری قانون شوی
 
بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی
 
و در مجمع آزادیخواهان و دموکرات های یزد خواند. همین امر موجب غضب «ضیغم‌ الدوله قشقایی» حاکم یزد واقع گردید و امرکرد دهان فرخی را با نخ و سوزن به تمام معنی دوخته و به زندان  افکندند. دیگر اینکه:
 
   و از طرفی هم در اثر مقاومتی که فرخی با اعمال و تعدیات ضغیم الدولۀ قشقائی ازخود نشان می‌ داد، او را در شبی با یک عده از رفقای آزادی خواه وی گرفته، به زندان تسلیم نمودند و در موقع مذاکرات عتاب آمیز، ضیغم الدوله که فرخی با کمال جرأت و جلادت دفاع از آزادیخواهان و خود می‌ نمود، امر کرد دهان او را بدوزند. 
 
   آیتی در نمکدان دراین باره ( دهان دوختن فرخی) چنین نوشته است: « این اشعار، ضیغم را بخشم  آورده، در صدد آزار او بر آمد و او را گرفته، پس از ضرب و شتم و توهین و حبس فرمان داد لب و دهان حق گوی او را بهم دوختند و بعد از آنکه اندکی خشم او فرو نشست و لب های سخن سرای شاعر از هم باز شد، تا دیر گاهی به الیتام اشراق خود پرداخته، چون اطراف دهانش ملتئم گشت»، باز خاموش نشسته، اشعاری می‌ سرود و نزد این و آن می‌ فرستاد و حتی اواخر زندانش، چند خط  شعر بر  دیوار زندان نوشت:
 
   بعد از این ماجرا در انجمن بلدی متحصن شد. 
 
   آزادیخواهان و دموکراتهای یزد پس از مشاهدۀ این امر شرم آور، در تلگرافخانه تجمع کرده و تلگرافی به مجلس و سایر مقامات مخابره کردند. این خودسری در بیدادگری که نمونۀ کامل  استبداد در دورۀ مشروطیت است، عموم وکلای مجلس شورای ملی را بر‌انگیخت که وزیر کشور وقت را سخت  مورد استیضاح قرار‌ دهند. ولی وزیر کشور این حادثه جنایت آمیز را تکذیب کرد.  در صورتی که همان موقع، فرخی لب و دهانش مجروح و در شهربانی یزد محبوس بوده است.
 
   مذاکراتی که در مجلس در این مورد به عمل آمد، بدین شرح بوده است( نقل از شمارۀ  92 مذاکرات رسمی مجلس شورای ملی):
 
« آقای  فهیم‌ الملک اظهار نمودند: چندی است که شکایات زیادی از حکام ولایات به مرکز می رسد؛ مخصوصاً از حکامی که از اول دولت جدید تاکنون، برای عراق ( اراک) معین شده؛ همینطور  از یزد و گویا در آنجا دهن  شخصی را دوخته اند. آیا این شکایت صحت دارد یا خیر؟»
 
  معاون وزارت داخله ( کشور ) جواب دادند: البته وزارت داخله  آنها را عزل می‌‌ کند و باید در عدلیه رسیدگی شده در صورت صحت، مجازات قانونی شوند. 
 
   حکومت عراق (اراک) هم احضار و مدعی های او را به عدلیه رجوع نموده اند. در خصوص یزد هم راپرتی که از نایب  ... رسیده بود، به حکومت یزد اخطار شد که او را به یزد احضار نموده و در باب دهان دوختن هم تحقیق شد؛ به قید قسم جواب داده بود این مسئله، کذب و شخصی را بواسطۀ قدح مشروطیت و مدح استبداد چوب زده‌ ام .» 
 
    در همان موقع شرح این جنایت در ورق کاغذ بزرگ، بوسیلۀ چاپ سنگی طبع و منتشر گردید که اینک عین آن را در قطع کوچکتر، گراور و ضمیمهٔ این شرح حال می‌ نماید ( صفحات 18 و 19).
 
موقعی که فرخی در زندان محبوس بود، مسمطی ساخته و برای آزادی خواهان و دموکرات های تهران به نام ارمغان  فرستاد که (  قسمت  اول از آنرا  ذکر  می‌ نمائیم) : 
 
 ای دموکرات، بت یا شرف نوع پرست 
 
 که طرفداری ما رنجبران خوی تو هست
 
 اندر این دوره که قانون شکنی دل ها خست
 
 گرز هم مسلک خویشت، خبری نیست بدست 
 
 شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ ام
 
 تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته‌ ام 
 
    بالاخره پس از یکی دو ماه از زندان فرار اختیار کرده و این بیت را به خط خود با ذغال به دیوار زندان نگاشت:
 
به زندان نگـــردد اگر عمــر طي         من و ضغــــيم الدوله و ملك ری 
 
به آزادی ارشــــد مــرا بخت يار          بر آرم از آن بختيـــــاری دمــــــــار
 
   بالاخره ضیغم الدوله معزول و حاج فخرالملک به حکومت یزد منصوب  شد و از فرخی دلجوئی کرده به او گفت: اگر  ضیغم لب و دهان تو  را به هم دوخت، من دهانت را پر از اشرفی می‌ کنم  و چند دانه اشرفی ناصر الدین شاهی در دهان او ریخت.
 
    تقریباً در اواخر سال 1328هجری قمری، فرخی به تهران آمد و در جراید، اشعار آبدار و مقالات مؤثری راجع به آزادی ایران انتشار داد. مطلع یکی از آن اشعار چنین است:
 
 دوش ایران را بهنگام سحر دیدم بخواب        وه چه ایرانی سراسر چون دل عاشق خراب
 
    این شعار و مقالات که سخت دارای روح آزادی خواهی بود، فوق العاده مورد توجه آزادیخواهان قرار گرفت و ملیّون از آن استقبال شایانی نمودند.
 
    فرخی تقریباً در اوایل دورۀ جنگ جهانگیر گذشته (بین‌المللی اول) به بین‌ النهرین  مهاجرت کرده و مورد تعقیب انگلیس ها قرار‌ گرفت. از اینرو از بغداد به کربلا و از آنجا به موصل و از آنجا، از بیراهه و برهنه به ایران مراجعت کرد.
 
    پس از مختصر توقفی در تهران، مورد حملۀ ترور قفقازی ها قرار گرفت و چند تیر گلوله بدو شلیک شد، ولی به وی اصابت نکرد.
 
    در دورۀ نخست وزیری وثوق الدوله با حکومت وی  و قرارداد منحوس  1919 مخالفت ها  کرد و در اثر آن مدتها در حبس عادی و نمرۀ 1 شهربانی تهران زندانی  گشت. در این موقع  اشعار زیادی سرود که دو قسمت اول از آنها را ذکر  می‌ نمائیم: 
 
داد كه دستــور ديو خوی ز بيداد         كشــــور جــم را بباد بيی هنری داد 
 
داد قــــــراری كه بيقـــراری ملت          زان به فلــك ميی رسد ز ولوله و داد 
 
کیست در شهر  که از  دست غمت داد نداشت
 
هیچکس همچو  تو بیدادگری یاد نداشت
 
   بار دیگر، برای مدت دو سه ماهی در دورۀ کودتای 1299 خورشیدی در باغ سردار اعتماد زندانی شد.
 
 ٭ خدمات فرخی به عالم فرهنگ و آزادی ایران: 
 
    فرخی در اواخر سال 1339 هجری  قمری برابر 1300 خورشیدی، روزنامۀ طوفان را  انتشار داد. صدر هاشمی در جلد سوم کتاب تاریخ جراید و مجلات کشور چنین نوشته است:
 
    روزنامۀ طوفان در تهران به صاحب امتیازی و مؤسس « فرخی» و مدیر مسئولی موسوی زاده تأسیس و شمارۀ اول آن در تاریخ جمعه 2 ذیحجه مطابق با 2 سنبله 1300 شمسی انتشار  یافته است. روزنامۀ طوفان با کلیشه سرخ که حکایت از انقلابی بودن آن می‌ نموده و به طرفداری از تودۀ رنجبر و دهقان و هواداری از کارگران منتشرمی‌ شده و به همین جهت به شرحی که ذیلاً خواهیم نوشت مدیر، مرحوم  فرخی، در اغلب کابینه‌ ها یا حبس و یا تبعید شده‌ است. معذلک به علت ثبات و پایداری در عقیدۀ خود، به محض اینکه از زندان نجات پیدا می‌ کرد و یا از تبعید بر می‌ گشت، روزنامه را با همان روش سابق منتشر می‌ ساخت و هر وقت روزنامه توقیف می‌ شد، با در دست داشتن امتیازات روزنامه های دیگر، عقاید سیاسی و نظریات خود را در آن روزنامه منعکس می‌ کرد 
 
چنانچه روزنامۀ پیکار، قیام، طلیعه، آئینه افکار و ستاره شرق، روزنامه‌ هایی بودند که پس از توقیف طوفان، هر نوبت منتشر گشته‌ اند. طوفان در طول مدت انتشار، بیش از پانزده مرتبه توقیف و باز منتشر شده است. تا اینکه در سال 1307 شمسی فرخی بعنوان نمایندگی مجلس شورای ملی، در دورۀ هفتم تقنینیه، از طرف مردم یزد، انتخاب گردید و در مجلس، جزو اقلیت بود.(2) 
 
   «  بالاخره در دورۀ هفتم، بعلت مخالفت های پی‌ در‌ پی با حکومت دیکتاتوری و استبداد وقت[ رضا خان]، وضعش سخت به مخاطره افتاد، تا یکروز در جلسۀ رسمی در حالیکه مشغول نطق کردن علیه یکی از وزرای نظامی کابینه که گویا یکی  از مدیران کل وزارتخانه را کتک زده، بود، از یکی از وکلا کتک خورد و خون از دماغش جاری گشت.
 
   در این موقع کاسۀ صبر فرخی لبریز گشت و بر پای خواسته و رسماً اظهار  نمود که دیگر تأمین جانی ندارد و چنین اظهار کرد: وقتی در کانون عدل و داد یعنی دارالشورای ملی، در قبال دفاع  از آزادی، به من حمله  کنند، بدیهی‌ است که در خارج از این محوطه، چه به روزم خواهند آورد.
 
    در نتیجه وسائل زندگی و رختخواب خواست و چندین شب و روز در مجلس بسر برد تا بالاخره مخفیانه از تهران فرار اختیار کرد. پس از چندی ناگهان از مسکو  سر در آورد و در آنجا به علت   اینکه گویا نسبت به رژیم کمونیزم انتقاد می‌ کرد، نتوانست بسر برد و توسط نمایندۀ سیاسی ایران (سفیر کبیر ایران) مقیم مسکو با تهران برای صدور گذرنامه، مذاکراتی بعمل آورد. دولت ایران هم ناگزیر از لحاظ سیاسی صلاح در آن دید که گذرنامۀ وی را صادر کند. فرخی پس از صدور این گذرنامه از مسکو به برلین رهسپار گشت.
 
    پس از ورود به برلین، باز هم از تعقیب افکار آزادیخواهانه خود دست بر نداشت و بلافاصله مقالاتی چند، در مجلهٔ پیکار علیه حکومت استبداد و زور آن روز ایران منتشر کرد. چندی نگذشت  که سفیر ایران مقیم برلین، جلسۀ محکمه‌ ای به وکالت از طرف شاه سابق، علیه روزنامه پیکار و نویسندگان آن تشکیل داد. سفیر نامبرده مدعی بود که مقالات این مجله منافی با شئون کشور شاهنشاهی ایران و شاه است و اظهار می‌ داشت که کشور ایران کاملاً کشوری آزاد و قانونیست  و به تمام  معنی اصول حکومت مشروطه در آن حکمفرماست.
 
     فرخی در این محکمه فقط به نام یکی از شهود احضار شد:  منتهی مدارکی ارائه  و بیاناتی کرد که در پیشگاه محکمه به محکومیت شاه سابق و سفیر ایران منجر گردید. محکمه متعاقب این دعوی، حکمی علیه شاه سابق و له مدیر مجله  و نویسندگان آن صادر نمود.
 
    از این گذشته، فرخی روزنامۀ دیگری به نام نهضت برای تعقیب افکار خود و تنبیه اولیای امور حکومت استبدادی بوجود آورد که بیش از دو سه شماره از آن منتشر نشد. زیرا در اثر اقدامات دولت ایران و اولیای امور نامبرده، ادارهٔ شهربانی برلین فرخی را ملزم کرد که بکلی از خاک آلمان خارج شود. 
 
   در این گیر و دار، تیموتاش وزیر دربار وقت، به اروپا رفت و در برلن با فرخی ملاقات کرد و به وی از طرف شاه سابق اطمینان اکید داد که به ایران بازگشته و بدون دغدغه  بسر برد.
 
    بیچاره شاعرخوش قریحه و آزادیخواه فریب خورده و از طرفی هم بعلت تهی دستی نتوانست در خارجه بسر برد. از طریق ترکیه و بغداد به ایران بازگشت و با پای خود به سیاه  چال رفت. و چنین تصور نمی‌ کرد که شیری را که در کودکی از پستان مادر نوشیده، با ناخن  از پنجه اش  خواهند کشید.
 
    فرحی تقریباً به سال 1311 و 1312 خورشیدی به تهران ورود کرد و به منزل یکی از دوستان صمیمی خود ( توکلی) وارد شد و چندی در آنجا بسر برد تا آنکه در عمارت فوقانی یکی از گاراژ‌ها  واقع در سه راه امین حضور برای خود منزل شخصی انتخاب کرد و از همان تاریخ بر حسب دستور، تحت نظر مأمورین محرمانۀ شعبۀ اطلاعات شهربانی قرار گرفت.
 
٭ پایان عمر و سرانجام زندگی فرخی یزدی
 
   با وضعیت فوق فرخی بیش از یک سال در تهران بسر نبرده بود که به عمارت معروف به کلاه فرنگی واقع در دربند شمیران نقل مکان کرد. آنجا وضعیتش دشوار شد و تحت نظر شدید قرار گرفت و غزلی در آنجا بسرود که مطلعش  بدین مضمون است:
 
ای که پُرسی تا به کی در بندِ دربندیم ما
 
تا که آزادی بود در بند دربندیم ما
 
    پس از مدتی به این اتهام که 3000 ریال به آقای رضای کاغذ فروش مدیون است، علیه وی اجرائیه صادر شد. فرخی چون هیچوقت برای خود اساساً اندوخته‌ ای نمی نمود. و هر چه بدست  می‌ آورد، خرج می‌ کرد، بدیهی است در چنین موقع وخیمی، تهی دست و بی‌ چیز بود. آری استاد سخن سعدی گوید:
 
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
 
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
 
    به همین علت ظاهری و دستاویز( اجرائیه،) زندانی گردید. در این موقع چند نفر از دوستانش خواستند قرض او را بدهند. ولی قبول نکرد و مدتها در زندان ثبت اسناد بسر برد.
 
شنیدم که در حبس چندی بماند
 
 نه شکوه نوشت و نه فریاد خواند
 
    ولی به سبب روح آزادیخواهی که بحد افراط در طبیعت و سرشت وی بود، آرام نمی‌گرفت و مانند عاشق هجران کشیده‌ ای که از معشوق خود جدا مانده باشد و یا مانند شخصی که دانه  فوق العاده قیمتی و پربها از کفش بیرون کشیده باشند، دائماً به جستجوی معشوق و دانۀ قیمتی خود ( یعنی آزادی) بود، چنانکه گوید:
 
 شاهد زیبای آزادی خدا پس کجاست؟
 
 مُقدم او را به جانبازی اگر پذیرفته‌ ایم
 
تا مگر خاشاک بیداد و ستم کمتر شود
 
بارها  این راه را با نوک مژگان رفته‌ ایم
 
سخنانی آبدار بدون پروا و درشت به زبان می‌ راند که در حقیقت همین امر و عوامل دیگری موجبات زندانی ابدی وی را به زندان شهربانی تهران و زندان قصر فراهم ساخت.
 
   تا آنکه یک روز به زندانبان خود می‌ گوید: «که من در فروردین 1316 خواهم رفت». زندانبانان به تصور آنکه فرخی خیال فرار دارد(در اثر جملۀ بالا) در اطراف وی مراقبت  را شدید می‌ نمایند.
 
    تا بالنتیجه، شب 14 فروردین 1316 بقصد انتحار، مقداری تریاک می خورد و چکامه‌ ای به دیوار زندان به خط خود می‌ نویسد که متأسفانه  بیش از چند بیت آن در  دست نیست: 
 
هیچ دانی از چه خود را خوب تزیین می‌ کنم؟
 
بهر میدان قیامت رخش را زین می‌ کنم
 
 می‌ روم امشب به استقبال مرگ و مردوار
 
تا سحر با زندگانی جنگ خونین می‌ کنم
 
نامۀ حقگوی طوفان را به آزادی مدام
 
منتشر بی‌ زحمت توقیف و توهین می‌ کنم
 
 می‌ روم در مجلس روحانیون آخرت
 
 و اندر آنجا بی‌ کتک طرح قوانین می‌ کنم
 
    و نیز این رباعی  را می‌ گوید:
 
زین محبس تنگ در گشودم رفتم
 
زنجیر ستم پاره نمودم رفتم
 
بی‌ چیز و گرسنه  و تهی‌ دست و فقیر 
 
زآنسان که نخست آمده‌ بودم رفتم
 
    پاسی از شب گذشته، زندانبان آگاهی حاصل  کرد که وضع تنفسش غیر طبیعی و در حال خفه شدن است ( در این موقع  زندانبان مفهوم  جملۀ  فرخی را که قبلا از او شنیده بود در می‌ یابد) . فوراً چگونگی حال وی را به مقامات مربوط  اطلاع می‌ دهد.  چیزی نمی‌ گذرد که پزشک قانونی و دادستان  و یک نفر دیگر به بالین وی حاضر می‌ شوند و وی را از خطر  مرگ نجات می‌ دهند.


٭فرخی  در زندان شهربانی:
     در این موقع پرونده‌ای سیاسی به نام اسائۀ  ادب  به مقام  سلطنت  که به شاعر بی‌پروا  و آزادیخواه می‌چسبید، برایش  تهیه  می‌کنند  و او را   به زندان  شهربانی (توقیفگاه موقت ، کریدور  شمارۀ  یک،  اتاق  شمارۀ 1  و بعداً  به اتاق  شمارۀ 28 ) می‌برند.
    در محکمه  بدوی به 27 ماه و بعداً به سی ماه  حبس  محکومش  می‌کنند‌! فرخی  در تمام محکمات  کاملاً سکوت اختیار می‌کرد و در اخر  هر جلسۀ محکمه فقط این جمله را به زبان  می‌راند:  قضاوت نهائی با ملت است  و حکم  محکمه را رؤیت  و امضاء نمی‌کرد.(3 ) 
   « فرخی مدتی در زندان شهربانی تهران بسر برد تا آنکه یک روز در اتاق  خود با صدای بلند  بطوری که زندانیان او را نمی‌دیدند، ولی صدای  او را بخوبی  تشخیص می‌دادند  شروع به معرفی خود و صحبت کرد . در این اثناء  عده‌ای بسر او ریخته  و با کتک و لگد او را از حرف باز می‌داشتند، ولی فرخی  به صحبت خود ادامه می‌داد  در حالیکه کشان کشان وی را  می‌بردند  به زندان  قصر  تا در کریدور  شمارۀ 4  در اتاق  مرطوب 23، زندانی نمایند.(4)   
   فرخی با آنکه برای کف دستی  نان سنگک و یک ساعت استراحت در رختخواب صحیح  و استنشاق  در هوای آزاد ( حتی  در حیاط  کریدور زندان  و زندانهای  غیر انفرادی) و یک دست  لباسی که او را از سرما حفظ کند حسرت می‌برد و آرزو می‌کشید‌، معهذا  در همان مواقع  اشعاری  را که  نمونۀ  آنها ذیلا درج  می‌شود می‌ساخت :
پيش  دشمن  سپر  افکندن  من  هست  محال
در  ره   دوست   گر   آماجگه  تير   شوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
 چون نخواهم کج و خونريز چو شمشير شوم

***
بيگناهی گر به زندان مرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاويد نيست
   و هر وقت فرصتی پیدا می‌شد که برای رفقای  زندانی خود بخواند با یک حالت وجد و سرور  بطوری که برق شهامت از چشمانش می‌جهید ، می‌خواند  که همین  اشعار موجبات قتل وی را فراهم ساخت.
   زیرا جاسوسان  پست زندان که از خود زندانیان  بودند و برای کاسه لیسی و دریافت جیره اضافه  و بالاخره خود شیرینی به رئیس زندان  گزارش  دادند که فرخی  اشعاری ساخته  و بین زندانیان منتشر می‌سازد.
   به همین علت  او را از زندان قصر  به زندان  موقت تهران انتقال داده و در محبس  انفرادی جایش  می‌دهند و لباس و حمام و سلمانی  و خوراک  صحیح و سیگار و... را  بر وی حرام می‌نمایند که شاید  بدین کیفیت هلاک شود.
   اگر  چه شداید وسختی‌های  زندان  بقدری  او را در فشار گذاشته بود که مرگ  را بزرگترین  سعادت  و آسایش خود می‌دانست، چنانکه  خود می‌گوید.
   از اشعار فرخی یزدی که در زندان قصر سروده شده یکی قطعه « ای دژ سنگدل، قصرِ قاجار» است که متاسفانه از بین رفته است. نامبرده در غزلی که در نوروز ۱۳۱۸ سروده‌است، فضای خفقان رضاخانی را این چنین به تصویر کشیده‌است:

خواب من خواب پریشان خورد من خون جگر
خسته گشتم ای خدا از خورد و خواب زندگی
بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود
مرگ را هر روز دیدم در نقاب زندگی
               ***
ای عمر  برو که  خسته کردی ما را 
وی  مرگ بیا ز زندگی سیر شدم
               ***
اینک  پی مرگ  ناگهانیم  دوان
از بسکه زدست زندگی خسته شدیم
              ***
بس جان ز فشار غم به زندان کندیم.
پیراهن صبر از تن عریان کندیم.
القصه در این جهان به مردن مردن.
یک عمر به نام زندگی جان کندیم.
             ***
فرخی چون  زندگانی نیست غیر از درد و غم
ما دل خود را به مرگ ناگهان خوش کرده‌ایم
    با وجود این‌همه شداید نتوانستند بدینوسیله وی را هلاک کنند. تا یک روز درغذایش  سم ریختند، ولی فرخی  استنباط  کرد که غذایش مسموم  است و از خوردن آن امتناع ورزید.
    باز دست از سر وی بر نداشته و شب او را به  بیمارستان زندان ( که خود توقیفگاه موقت می‌باشد)  بردند و در آنجا بطور اسرار امیزی  به زندگانی  آن شاعرآزادیخواه در شهریور 1318 خاتمه دادند. (5)  

٭ آخرین روز های عمر  فرخی  یزدی:
   یکی از زندانیان در بارۀ آخرین روزهای عمر فرخی چنین می‌نویسد:
«  فرخی از روز اول بازداشت از تمام آنچه که در زندان حتی در بارۀ یک زندانی عادی ، یک سارق  و یک جیب بر رعایت می‌شد محروم بود. 
    مختصراحترامی را که در روزهای اولیۀ  حبس در بارۀ  او مرعی  می‌داشتند  معلول  دوعلت  بود:
اول آنکه فرخی مختصر پولی درجیب داشت که در نتیجۀ  طبع  افراطی خود و عدم اعتنا  به پول  به زودی آن را ازدست  داد و دوم  آنکه مأمورین زندان هنوز از نظریۀ مقامات  مافوق  خود  در بارۀ  او بی‌اطلاع  بودند.
    وقتی  پول  فرخی تمام شد و نظر آن مقامات هم راجع  به او مشخص گردید، در چنان  مضیقه‌ای  قرار گرفت  که واقعاً  قابل  توصیف نیست.
    در همین  روزها بود که در نتیجۀ رفتار مأمورین  زندان  با خود ، با منظرۀ مرگ  روبرو می‌شد  و کم کم خویش را برای  پذیرایی اطبای مبتکر آمپول هوا مهیا  می‌کرد . فرخی  پس از اتمام  پولش، به فروش اثاثیۀ  خود پرداخت.  در وهلۀ اول،  شاپوی عالی بعد پتوهای ظریف خود را  فروخت  و کم کم  کار به جایی رسید  که به حراج  کت و شلواری  که پوشیده  بود اقدام کرد.»
   علت قتل فرخی ابیاتی بود که در زندان در هجو و مذمت  شاه  و ولیعهدش وازدواج حسب الامری  انگلیس با فوزیه مصری سروده و آن را برای ارباب گودرزی  یکی از زندانیان زرتشی - و همشهری  فرخی –  فرستاده بود. این شعر دربهار سال  1318 شمسی، به مناسبت عروسی ولیعهد با خواهر  پادشاه  مصر سروده  شده بود.
   ابیات نغز و دلنشین  آن که رژیم  خودکامه  را محکوم  می‌کرد و حقایق سیاه ودردناک  زندگی  در ایران  را بر ملا  می‌ساخت موجبات خشم وغصب در باریان  را فراهم  می‌آورد. 
   فرخی  که در زندان  کت و شلوار  و پتوهای خود را  می‌فروخت  تا زندگی  پراز محرومیت  و رنج  و گرسنگی  روزمره  را بگذارند، فرخی که در زندان در معرض  توهین  و تحقیر پاسبانها و دژخیمان  بود، فرخی که تمام عمرش را به دنبال آرمانهای مقدس آزادی و عدالت دویده  و به جایی نرسیده بود،  با اشعار آتشین خود همه را غرق در حیرت و اعجاب وشگفتی  می‌کرد. خوانندگان شعر او  به نام « جشن عروسی» نخست به وحشت  افتادند که این کیست  که در چنین  بحبوحۀ  اختناق وارعابی جرأت کرده‌است چنین کلماتی را بر صفحۀ کاغذ بیاورد و سپس از مؤثر  بودن، نغز بودن و مهمترازهمه عینیت و واقعیتی که دران ابیات بود زبان به تحسین می‌گشودند. در حالی که ادارۀ  پلیس ومأمورین ریز و درشت آن در سراسر کشوردر جستجوی سرایندۀ این اشعار  بودند، ارباب گودرزی، همشهری فرخی، برای خوش خدمتی گزارش پرآب و تابی نوشت و اشعار فرخی را همراه  با گزارش خود برای  رئیس  زندان فرستاد. رئیس  زندان که از اعتصاب غذاهای فرخی  و سخنان تلخ و نیشدار او دلتنگ بود، اشعار را برای  رئیس  ادارۀ سیاسی فرستاد و بالاخره اشعار  به نظر شاه رسید و فرمان قتل  او صادر  شد.
   روزی فرخی  را برای پاره‌ای مطالب، به ادارۀ سیاسی احضار کردند. او با  رب دوشامبر شطرنجی و با کفش سرپایی همراه مأمورین  به اداره سیاسی اعزام  شد ودر بازگشت  بسیار ناراحت و عصبانی به نظر می‌رسید.  دستهایش  متشنج  و چشمانش  سرخ  و خیره و چهره‌اش  بر افروخته  بودند.  معلوم نبود  چه  بر سرش  آورده‌اند  که آن  چنان خشمگین  و متشنج  و بر آشفته است.
  چندی  بعد  او را از زندان  قصر به بازداشتگاه تهران منتقل کردند و سپس  به حبس مجرد فرستادند  که سلولی تاریک، نمناک و متعفن بود و هر کس به آنجا  می‌رفت  پس از چند  روز بیمار می‌شد.  غذای عادی، استحمام، لباس و سیگار را از  او مضایقه  می‌کردند و اجازۀ  قدم زدن  در حیاط هم نمی‌دادند.
   یکی  از پاسبانان  زندان معروف  به آژدان  یزدی  در دادگاه اظهار داشت:
  «... فرخی  را در زندان  به طور مجرد  نگاه داشتند و در به روی او بسته وغذایش خیلی بد بود.  نمی‌دانم غذاها را می‌خورد  یا دور می‌ریخت. لباسشش  یک پیراهن توری  و یک زیر شلواری پاره پاره بود. مدت سه  چهار ماه  در آن اتاق  و به همان وضع  در به روی  او بسته  بود. هر  وقت  ناهار یا شام خبر  می‌کردیم  پایور ( افسر)  می‌آمد  در اتاقش  را باز می‌کرد و غذاهای  او را می‌دادیم . صبح ها  چای نمی‌خورد. قدری  نان  با آب  جوش  می‌خورد.  پایور نگهبان دستور و تذکر  می‌داد که این  زندانی غذای خارج و ملاقات ندارد. نباید  با کسی  حرف بزند. بنیه‌اش  کم کم  تحلیل  می‌رفت . زندانیان  که برای هوا خوری آمد و رفت می‌کردند پنهان از ما میوه  و غذا  به او  می‌رساندند و اگر  این کمک‌ها  نبود زود  می‌مرد.» (6)
   یکی از پزشکیاران  زندان  بعدها  در بازجویی گفت:
« ... در حدود  یک ربع  به غروب  مانده  روز 24  مهر  مرا  برای کاری  به خارج  فرستادند. بعد از یک ساعت  و نیم  بر گشتم. وقتی وارد  بیمارستان  شدم غذای زندانیان را تقسیم می‌کردند. پزشک احمدی، بر خلاف  معمول، منتظر من نمانده و رفته بود. در ساعت 8 یا 8:30  فرخی را آورده بودند. خواستم  برای او غذا ببرم.  از آژدان یزدی  کلید  خواستم  گفت  فرخی  گفته‌است شام  نمی‌خورم. صبح  پس از آنکه درجۀ حرارت بیماران را برداشتم،  به اتفاق  دکتر هاشمی، خواستیم  برای معاینۀ  فرخی  برویم . کلید خواستیم . آژدان یزدی با پایور ( افسر ) نگهبان کلید آوردند.
  در باز شد ، دکتر از جلو  و من از عقب  وارد شدیم . فرخی  را دیدیم  که بر خلاف  روزهای  دیگر  که در آن ساعت بیدار  بود روی تخت دراز کشیده ، یک پایش از تخت آویزان  بود. یک دستش  روی سینه و دست دیگرش روی شکمش قرار دادشت. چشمهایش از حدقه در آمده  و باز بود.  رنگ کبود و صورتش متورم بود. جرأت  نکردم  بگویم  فرخی  را کشته‌اند اما همۀ  آثار  نشان می‌داد که او به مرگ طبیعی نمرده‌است...»(7)  
  مظفر شاهدی می‌نویسد: « محمد فرخی یزدی شاعر بلندمرتبه و آزادیخواه ایران در سال 1267ش در یزد متولد شد و در 24 مهر ماه 1318ش در بیمارستان زندان موقت شهربانی به قتل رسید. پیش از او بسیاری از رجال، سیاستمداران و آزادی‌خواهان برجسته کشور که در صدر همه آنها سیدحسن مدرس قرار داشت با روشهایی مشابه جان خود را از دست داده بودند. فرخی یزدی به هنگام مرگ بیش از دو سالی بود که به جرم «اسائه ادب به بندگان اعلیحضرت همایون شاهنشاهی» در زندان به سر می‌برد. 
    قرار بود فرخی پس از سه سال زندان آزادی خود را بازیابد. اما دستگاه مخوف شهربانی رضاشاه نظیر آنچه طی سالیان گذشته مکرر انجام داده بود بار دیگر دست به کار قتلی شد و با آمپول هوای پزشک احمدی جلاد، همانند دهها تن از مردمان آزاده این کشور، در حمام بیمارستان زندان موقت شهربانی (و در تاریخ 24 مهر ماه 1318) به حیات محمد فرخی یزدی شاعر آزادیخواه و دلیر خاتمه داده شد. آنچه در زیر می‌آید گزارش فتح‌الله بهزادی پزشکیار وقت بیمارستان زندان موقت شهربانی است که پس از سقوط رضاشاه از سریر سلطنت درباره روند و کیفیت به قتل رسیدن محمد فرخی یزدی به دادگاهی که جهت تعقیب جانیان دوره مذکور تشکیل شده بود ارائه داده‌است. بهزادی و همکارش علی سینکی در شب حادثه در بیمارستان فوق کشیک داشته‌اند. 
   یادآور می‌شود که مدت کوتاهی قبل از شب حادثه محمد فرخی یزدی را به عنوان زندانی‌ای که دچار بیماری شده‌است از بند و سلول مربوطه به بیمارستان منتقل کرده و در حمام بیمارستان بستری کرده بودند تا چنانکه دلخواهشان بود توسط پزشک احمدی مداوایش نمایند! 

٭ عین گفته‌های فتح‌الله بهزادی: 
   قبلاً از طرف اداره زندان محمد یزدی سرپاسبان آمده، شیشه‌های پنجره اطاق حمام را گل سفید زده و پنجره‌های اتاق حمام را گرفته و مسدود نمودند. و روز 21/7/18 فرخی را به آن اطاق انتقال دادند. و دستور دادند که کسی حق ندارد به اطاق حمام داخل شود و درب را قفل کردند و کلیدش را همراه خود بردند و نزد پایور نگهبانی بود و هر وقت که برای معاینه و دادن دستور دوایی لازم بود به پایور نگهبانی اطلاع داده و با حضور آنها عذا و دوا داده می‌شد و مجدداً درب را قفل و کلید آن را با خود می‌بردند. تا روز 24/7/18 ساعت 30/17 [ساعت پنج و نیم بعداز ظهر] برحسب دستور یاور بردبار، رئیس زندان موقت مرا مأمور کردند که به منزل سلطان متنعم، پایور زندان بانوان رفته و از او عیادت کنم. بنده هم حسب‌الامر به وسیله اتومبیل کاری به منزل نامبرده عازم شدم و در موقع رفتن به دکتر احمدی که در بیمارستان بوده اظهار داشتم که طبق این یادداشت برای عیادت متنعم می‌روم. قریب دو ساعت در منزل متنعم بودم و دستورات دوایی نیز به ایشان دادم و با همان اتومبیل که آمده بودم مراجعت کردم، دیدم پزشک احمدی هم نیست. 
    از علی سینکی سؤال کردم چرا دکتر احمدی نماند؟ شاید اتفاقی رخ بدهد. علی سینکی جواب داد پس از رفتن شما پایور نگهبان دستور داد که ملافه‌های بیماران را که جمع کرده‌اند بردار و چون از زندان بانوان انفرمیه خواسته‌اند به فوریت به آنجا برو و من هم از زندان خارج شده و همان ملافه‌ها که برای شستن جمع شده‌بود را با خود به زندان بانوان برده و پس از مراجعت به زندان دیدم که پزشک احمدی نیست. من [فتح‌الله بهزادی] از علی سینکی سؤال کردم که احمدی کجاست؟ گفت رفته‌است. از پشت پنجره بیمارستان صدا کردم که کلید را بیاورید تا شام فرخی را بدهیم. جواب دادند که فرخی گفته‌است امشب شام نمی‌خورم. ساعت بین نه و نیم و ده بود که نیرومند وارد زندان شده و پایور نگهبان هم از عقب ایشان بودند. صبح که آقای دکتر هاشمی آمدند پس از آنکه تمام اتاق را بازدید نمودند برای عیادت فرخی آمد دم پنجره بیمارستان بنده صدا زدم آژان کلید را بیاورید که هم چای فرخی را بدهم و هم دکتر او را معاینه کند. کلید را آوردند درب اتاق فرخی را باز کردند. دکتر هاشمی در جلو بنده از عقب ایشان پایور نگهبان یزدی هم از قفای ما داخل شده و علی سینکی هم با ما بود. مشاهده کردم که فرخی روی تخت برخلاف همیشه دراز کشیده است. چون همه روزه که وارد می‌شدیم به پا ایستاده و پس از سلام و تعارف چند بیتی اشعار و رباعی که ساخته بود برای ما می‌خواند. وضعیت فرخی این طور بود: 
    یک پایش از تخت آویزان و یک دستش روی تنه و جلو یقه پیراهن، یک دست دیگر او روی شکم، چشمانش باز و گودافتاده بود. از مشاهده این وضعیت دکتر هاشمی و من و علی چنان تکان خوردیم که یزدی و پایور نگهبان که همراه ما بودند ملتفت این موضوع شدند و پس از اینکه از اطاق خارج شدیم دکتر هاشمی با حالت رنگ پریدگی باقی بود. وقتی فرخی را مرده مشاهده کردم چون انتظار دیدن چنین وضعیتی را نداشتم تکان سختی خوردم و دکتر هاشمی مدت یک ساعت در حالت بهت بود و پشت میز نشسته ولی نمی‌توانست دفتر نگهبانی و نسخه‌ها را بازدید کند. روز قبل از فوتش وقتی وارد اتاق فرخی شدیم فرخی به پا ایستاده تا دم درب ما را مشایعت کرد. 
    من با علی سینکی که خارج شدیم نزدیک بانک سپه بودیم به علی گفتم بابا چطور شد که فرخی مرد و گفتم مگر آمپول کانف فرخی را که دستور دادم و دکتر هاشمی داده بود به او نزدید؟ گفت آمپول را دکتر احمدی از من گرفت و گفت من خودم به فرخی می‌زنم و آمپول را از من گرفت و آنچه بنده می‌دانم از روی ایمان عرض کنم این است که فرخی به مرگ طبیعی نمرده و غیرطبیعی مرده است و تا آن تاریخ معمول نبوده که دکتر احمدی آمپول را از علی سینکی یا انفرمیه‌های دیگر بگیرد و مثل مورد فرخی خودش به بیمار تزریق کند. (دکتر احمدی صریحاً در بازجویی گفته است که من هیچ وقت آمپولی به بیمار تزریق نکرده‌ام و این کار مربوط به انفرمیه است). بنابراین دکتر احمدی فرخی را کشته است.(8) 
 حسین مکی می نویسد: از مطالب تندی  که فرخی  در سال دوم منتشر  نموده  و صدر هاشمی مؤلف تاریخ  جراید ایران بدان اشاره نموده  مقالۀ ذیل می‌باشد(نقل از شمارۀ  8  سال  دوم  جمعه 29  محرم  1341 قمری  برابر 30 سنبله 1301 ) در صدر صفحۀ  اول، بالای سر مقاله این چند سطر را نوشته  و بجای سر مقاله ابوالهول  ارتجاع  درج کرده است:
آقای سردار!
  در مملکت مشروطه  در مقابل  مجلس یک نفر وزیر هر چند  مقتدر هم باشد، قانون  به او اجازه  نمی‌دهد  مدیر روزنامه را جلب به محاکمات عسکریه نماید.  در صورت مقصر بودن مدیر روزنامه، باید مقررات قانون او را مجازات کند  نه ارادۀ شخصی.
ابوالهول  ارتجاع
فشارارتجاع  هر روز  دایم التزاید  زندگانی  با شرافت  در این محیط مرگبار و مذلت. خیز را ، غیر  ممکن  می‌سازد. عوامل دولت انگلستان  در شرق عموماً و در بین النهرین و ایران خصوصاً  بی‌باکانه دواسبه بر پیکر آزادیخواهان تاخته دستهای آلوده و ناپاک خود را  تا مرفق  به خون  پاک احرار رنگین می‌نمایند! از این پس  تحصن در سفارت، گرو(اعتصاب) کارگران،  تشکیل هیئت  متحد  مطبوعات و... نتیجه و ثمری ندارد. 
   یا باید مانند قائدین شجاع و فداکارسالار ( حسین (ع)، مصعب ابن زبیر)  با یقین  به مرگ ومغلوبیت دامن  شهامت و جانبازی به کمر استوار نموده با ایسستادگی و استقامت  در برابر ابوالهول خود سری  و ارتجاع  سعادت و افتخار ابدی  را در زیزش خون بیگناه  خویش مشاهده  نمود.
   یا اینکه  مانند  شیخ  بزرگوار نصیر‌الدین طوسی بایستی از این شهرخاموشان و کشور سراسر تنگ  وافتضاح رخت بر بسته با کوشش فراوان هلاکوی صالحی به چنگ  آورده  با مشت آهنین و شمشیر  انتقام او دماغ  ارتجاع  را به خاک  پستی  مذلت سائید.

تقاضای محاکمۀ فرخی
    در شمارۀ  دهم  سال دوم مورخ  پنجم صفر‌المظفر 1341 برابر چهارم میزان 1301، فرخی  در زیرعنوان:« انحصار مشاغل دولتی یا اختصاص  منابع ثروت مملکتی »  مقاله‌ای نوشته و انتقاداتی نسبت به سردار سپه نموده و در خاتمۀ آن،  چنین نوشته بود: « آقای خدایار خان میر پنج با اخذ حقوق منصب خود، به چه دلیل  ریاست کل مالیات غیر مستقیم و خالصجات را اشغال  نموده و نصب یک نفر نظامی را به این شغل  مهم کشوری ، چه صیغه ای می‌توان نامید.
   سردارسپه علیه فرخی به مجلس  شورای ملی نامه ای می‌نویسد و تقاضای محکمۀ  او را می‌نماید.
در شمارۀ  بعد فرخی  مقالۀ زیر را می‌نویسد( نقل از شمارۀ 11 سال دوم ، جمعه 7 صفر‌المظفر 1341 ، 2 میزان ( مهر ماه  1301 )):

اولین محاکمه: 
   «هنگامی که سقراط  آن رب النوع اخلاق  و آن حکیم دانشمند  را به اتهام  پیروی و متابعت از سی گانه به محبس کشانیدند؛  زمانی  که آن متهور وطن پرست را سوفیست‌های سفسطه باف به جرم  هدایت خردم  به راه حق  به زندان  انداختند، مخالفین  او یعنی کسانی که  به هیچ چیزدرعالم  عقیده  نداشتند  مجلس محاکمه  برای او تشکیل داده و به جهت  اثبات  تقصیر آن بیگناه  مسندهائی به قضات  دور از عدالت تقدیم  نمودند. سقراط  به میل خود محکوم شد و تا زمانی که به جبر قصد نوشیدن  شوکران تلخ  یا آن جام زهر را داشت با کمال جرأت وقوت قلب شاگردان خود را  که دامن  شکیبائی، چاک کرده، اشک حسرت  می‌ریختند، به صبر وتقوی نصحیت می‌کرد. حتی شبی که فردای آن بایستی سقراط بدرود زندگانی گوید، شاگردانش او را به فرار تحریص  نمودند. ولی  آن وطن  پرست  فرزانه در جواب  گفت: 
   من راضی هستم که تسلیم قانون مملکت خود بشوم ، اگر چه آن قانون به غلط  در بارۀ من مجری گردد. 
   افکار و رفتار بزرگان همیشه دستور و سرمشق دیگران  است. واینک ما با نهایت فروتنی  و انکسار  به پیروی  آن استاد  بزرگوار و آن نابغۀ عصر، خود را  تسلیم  قانون  نمی‌نمائیم.
   زیرا به قراری که شنیده شده آقای وزیرجنگ عریضه‌ای  به مقام  مجلس عرض و تقاضای محاکمۀ  ما را از پارلمان  نموده‌اند. پس از اینکه  مدیر جریده  تبعید شد و دیوان محکمه تشکیل  نشد، پس از  اینکه مدیر یک روزنامه شلاق خورد و بازپرسی درمیان نیامد،  پس از اینکه در نتیجۀ  فشار حکومت  نظامی و تهدید قلمهای حق نویس  و زبانهای  حقگو به شکستن و بریدن  که اعلان  آن نیز به دیوارها الصاق شد، مسئله تحصن پیش‌آمد و بالاخره در تعقیب و دستگیری و کتک خوردن دونفر مدیر جریده در چند روزقبل که هنوز در زندان ارتجاع  محبوسند،  به استناد  مقالۀ  شمارۀ  گذشته طوفان  و شماره‌های  قبل از آن  که افکار محبوس جامعه  را بدون  اندیشه  و هراس  منعکس  نموده بود به محاکمه دعوت  شده‌ایم.
   زهی خرمی و سعادت!؟  مگر ما چه نوشته بودیم؟  ما نوشتیم  که در مملکت مشروطه  قانون اساسی  مقدس بوده و مافوق  هر قوه  محسوب  می‌شود.  ما نوشتیم  که تجاوز  از حدود  قانون  تولید مسئولیت  می‌‌کند و این مسئولیت برای هر متجاوزی مجازاتی  معین می‌نماید.  ما نوشتیم  که با وجود  پارلمان  حکومت نظامی بی‌معنی  و بی‌منطق است.  ما نوشتیم  که تحویل  چندین  شغل  به یک  نفر دراین  مملکت  که مردمانش از بیکاری  بجان  آمده‌اند خارج  از حدود  عدالت است.
    این بیانات محاکمه  ما را  ایجاب نموده  و ما این  خبر مسرت اثر را یک خوشوقتی و شادی تلقی  می‌نمائیم.
   اگر چه وزیر جنگ درعریضه‌ای که به مجلس عرض نموده ، متذکر گردیده‍اند:
   در صورتی که پارلمان ازمحاکمۀ ما قصور ورزد ناچاردولت بقوۀ خود این محاکمه  را مجرا خواهد  نمود! حیرت انگیز است در جائی که دولت دست نشانده و منتخب  پارلمان محسوب  می‌شود و مجلس  در مملکت مشروطه ما فوق هرقوه شناخته شده و قانون هیئت دولت را در مقابل مجلس مسئول  دانسته  و تمام  افراد  را در برابر  خود متساوی  و بی‌تفاوت  معرفی  می‌‌کند، اینگونه  محاکمات از وظیفۀ  دولت  خارج بوده  و ایشان  نمی‌توانند  قانون  را ملزم  به اجرای  این محاکمه  نمایند.
   با این وجود ما خوشوقتیم  که برای اولین  دفعه وزیر جنگ خود را راضی نموده‌اند به محاکمه  تسلیم  شوند. و ما را  به قضاوت دعوت نمایند.  بلکه  ما حاضریم  در مقابل  محکمه  که تشکیل می‌شود با اینکه ادعای ما محتاج  به محاکمه  نبوده و هر وجدان  با حقیقتی به صدق دعاوی ما اعتراف می‌نماید،  متعمداً به محکومیت  خویش  اقرار دامان  بیگناه  خود را آلوده  به خون  بنگریم، ولی باب تاریک  و مسدود  محاکمه  وزرا  با افراد  ملت  مفتوح  شده تساوی حقوق عامه  در برابر  قوانین مملکتی ثابت گردد.» (9)
          
 توضیحات و مآخذ:‏
‏1 - برگرفته از سایت روشنگری. براى تهیه این مطلب ازکتاب کشتار نویسندگان در ایران نوشته محمود ستایش استفاده شده است
‏2 - ديوان فرخي يزدي: مقدمه و تصحیح : حسین مکی- موسسه‌ انتشارات‌ اميركبير  - چاپ 8 سال ‏‏1357 -  صص 22 -13 ‏
3 – پیشین  صص 63  - ص 58  
‏4 – پیشین - ص 65  
‏5 – پیشین -  ص 71  - 69   ‏
‏6 - خسرو معتضد - « پلیس سیاسی  عصر بیست ساله – جلد دوم – نشر البرز – 1388- ص   ‏‏682  
7 – پیشین -  ص -  683  
‏8 -  مظفر شاهدی «گزارشی درباره قتل محمد فرخی یزدی» - مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
‏9 -  - ديوان فرخي يزدي: مقدمه و تصحیح : حسین مکی – صص 31 – 27   
      ‏

٭ دکتر انور خامه اي:   دو سال با فرخي يزدي در زندان قصر:

    انورخامه ای که از گروه 53  نفر و از یاران زنده یاد دکتر ارانی در زندان رضا خانی بود و   «به مناسبت هفتادودومين سال درگذشت محمد فرخي يزدي» مقاله‌ای در "نشریه مردمسالاری" تحت عنوان  « دو سال با فرخي يزدي در زندان قصر» نوشته بود که به شرح زیر است:
  زنده ياد فرخي از دوستان مرحوم پدرم شيخ  يحيي کاشاني بود و در زماني که او روزنامه طوفان را منتشر می‌‌کرد، پدرم رييس هيات تحريريه روزنامه ايران بود و گاهي جلسات دوستانه‌اي با بعضي ديگر از روزنامه نگاران، مانند مرحوم صفوي مدير روزنامه "کوشش" و معتمدالاسلام رشتي مدير روزنامه "وقت" و... داشتند. من که در آن زمان شش يا هفت سال  داشتم گاهي همراه پدرم به اين مجالس مي‌رفتم ولي البته از صحبت‌هاي آن‌ها چيزي نمي‌فهميدم. 
   سال‌ها بعد، هنگامي که دانشجو بودم و براي مطالعه به کتابخانه ملي، که در آن زمان در خيابان ناصر خسرو و درضلع جنوب شرقي دارالفنون قرار داشت، مي‌رفتم دوره روزنامه  طوفان را مطالعه کردم و با افکار فرخي آشنا شدم. انتشار اين روزنامه از شهريور 1300 شروع شده بود و يکي از چپ ترين روزنامه‌هاي  آن دوران محسوب مي‌شود. هر روز و در هر شماره يک رباعي از خود فرخي در بالاي ستون  وسط صفحه اول، يعني جايي که حالا روزنامه‌ها مهم ترين عنوان‌ها يا خبرها را مي‌گذارند، به  چاپ مي‌رسيد. اين رباعي‌ها عموما حاوي  گزنده‌ترين انتقادهاي سياسي و اجتماعي بود. يکي از اين رباعي‌ها که پس از شصت و چند سال هنوز آن را به ياد دارم چنين بود: 
از يک طرفي مجلس ما شيک و قشنگ 
 از سوي دگر عرصه به مليون تنگ
 قانون و حکومت نظامي و فشار
اين است حکومت شتر گاو پلنگ
همچنين اغلب در پايين صفحه اول غزلي  که باز از خود فرخي بود چاپ مي شد. موضوع  اين غزل‌ها هم عموما سياسي و انتقادي بود. مثلا در يکي از اين غزل‌ها اين ابيات به چشم  مي‌خورد: 
هست ز درباريان دو دسته و دايم
دولت ما مي‌شود از اين دو مشکل 
دسته اول جسور، اما خائن
دسته دوم فکور، اما مهمل
 يا در غزل ديگري آورده بود:  
به انتخاب چو کاري نمي‌رود از پيش
به پورکاوه بگو فکر انقلاب کند
   روزنامه طوفان به زودي با مشکلاتي مواجه شد. يکبار آن را توقيف کردند و فرخي مجبور شد خودش آن را زير بغل بگيرد و در خيابان‌هاي تهران بفروشد. بار ديگر خودش را زنداني کردند، اما فرخي با وجود اين دشواري‌ها چند سال به انتشار آن ادامه داد. فرخي در جريان انتقال سلطنت از قاجاريه، از رضاشاه  طرفداري می‌‌کرد. در دوره هفتم به نمايندگي  مجلس شوراي ملي انتخاب شد. ولي در مجلس  با انتقادات شديد خود از بعضي اقدامات دولت  موجب نارضايي شاه را فراهم آورد.      شديدترين  نطق او در رد لايحه‌اي بود که به بانک شاهي انگليس اجازه مي‌داد در ايران زمين و اموال غيرمنقول بخرد. 
   فرخي اين لايحه را با جريان ورود کمپاني هند شرقي به هندوستان مشابه دانست و گفت  اين لايحه مقدمه  مستعمره کردن ايران است و با تصويب آن فاتحه استقلال ما خوانده شده‌است. پس از آن ديگر به او اجازه ورود به  مجلس را ندادند و پس از پايان عمر دوره هفتم  چون مصونيت فرخي از بين رفته بود و امکان  داشت او را بازداشت کنند، پنهاني از ايران گريخت و به شوروي رفت. ليکن چون در مسکو هم محيط را با افکار خود مساعد نيافت به  آلمان پناهنده شد.

٭ فرخي را فريب مي‌دهند:
   در اين هنگام، يکي از دانشجويان ايراني در آلمان بر اثر تضييقاتي که سفارت ايران در برلن  و سرپرستي دانشجويان ايراني برايش ايجاد کرده بودند، خودکشي کرد و اين امر موجب  اعتراض شديد دانشجويان ايراني و روزنامه‌هاي هوادار آن‌ها شد و کار به دادرسي کشيد. در اين  دادگاه دانشجويان معترض اظهار داشتند در ايران آزادي وجود ندارد و حکومت استبدادي  برقرار است، به طوري که نمايندگان مجلس نيز تامين ندارند تا عقيده خود را ابراز کنند. آن‌ها فرار و پناهنده شدن فرخي را به عنوان دليلي ارائه کردند. دادگاه فرخي را احضار کرد و فرخي  صحت گفته دانشجويان را مورد تاييد قرارداد. در نتيجه دادگاه حکم به محکوميت دولت ايران  صادر کرد. اين رويداد باعث اوج گرفتن آتش  خشم رضاشاه نسبت به فرخي شد. 
   زنده ياد فرخي مدتي در آلمان اقامت داشت ليکن از لحاظ مالي و امکانات و محل زيست در مضيقه بود. دولت ايران از اين وضع  استفاده کرد و با دادن تامين و قول و قرار او را راضي کرد به ايران بازگردد. فرخي فريب خورد و به ايران بازگشت. اما هنوز به تهران نرسيده،  مجبور به اقامت اجباري در "بند" شد. روح  آزرده شاعر انتقام اين عهدشکني را با سرودن  غزل معروفي گرفت که اين ابيات آن، پس از گذشت ساليان دراز، هنوز در يادم مانده است:  
اي که گفتي تا به کي دربند، دربنديم ما
تا که آزادي بود دربند دربنديم ما
کشتي ما را خدايا ناخدا درهم شکست 
با وجود آنکه طوفان را خداونديم ما
فقر و بدبختي ايراني بود زان رو که ما
پاسبان گنج نفت و سنگر هنديم ما
   فرخي دربند بود، اما اين غزل و غزل هاي  آتشين ديگرش در تهران و سراسر ايران دست  به دست مي‌گشت و شاه خودکامه را تاب تحمل  آن نبود. ازاين رو مردي به نام آقارضا کاغذفروش را واداشتند تا طلب خود را بابت  کاغذي که سال‌ها پيش به روزنامه طوفان فروخته و بخشي از بهاي آن را دريافت نکرده بود، مطالبه کند. چون فرخي آه در بساط نداشت و زندگي روزانه‌اش هم با حق التبعيدي که شهرباني  مي‌پرداخت مي‌گذشت، کار به دادگستري کشيد و فرخي را زنداني کردند. به احتمال زياد رادمرداني بودند که با جان و دل آماده پرداخت  بدهي اين شاعر آزاده بودند، اما دولت مانع آن‌ها مي‌شد. زندان، آن هم نه زندان سياسي، بلکه به  اتهام مال مردم خوري براي روح حساس فرخي تحمل ناپذير بود. از اين  رو مرگ را بر اين ننگ  ترجيح داد و با خوردن ترياک اقدام به خودکشي  کرد و پيش از آن اين رباعي را برديوار زندان  نوشت: 
زين محبس تنگ در گشودم رفتم
 زنجير ستم پاره نمودم رفتم 
عريان و گرسنه و تهي دست و ضعيف
 آن‌سان که نخست آمده بودم رفتم
  دژخيمان اين گونه مرگ را براي شاعر آزاديخواه خوش نداشتند و شکنجه و عذابي  بيشتر براي او رقم زده بودند. ازاين رو جلو خودکشي‌اش را گرفتند.

٭ با فرخي در بند 2
    فرخي پس از آنکه خود را دوباره زنده يافت، آنچه در دل داشت نثار شاه و تاج و تخت  و دولت او و ستمکاري‌هايش کرد. اين بار فرخي را به زندان موقت شهرباني انتقال دادند و پرونده  توهين به "مقامات عاليه" برايش درست کردند. 
   فرخي در بازجويي‌هاي اداره سياسي شهرباني و دادسرا و در دادگاه مطلقا سکوت کرد و نشان  داد تمام اين‌ها صحنه سازي و مسخره بازي است. او را به چند سال زندان محکوم کردند و به  زندان قصر منتقل ساختند. فرخي در پاسخ به  همه اين مسخره بازي‌ها در نخستين ساعات  ورود به زندان قصر غزل تاريخي زير را سرود: 
بايد اين دور اگر عالي و وگردون باشد
گنگ و کور کر سرگشته چو گردون باشد
در محيطي که پسند همه ديوانه گري است
عاقل آن است که در کسوت مجنون باشد
خسرو کشور ما تا بود اين شيرين کار
 لاله سان ديده مردم همه گلگون باشد
فرخي از کرم شاه شدي قصرنشين
 بر تو اين منزل نو فرخ و ميمون باشد
    در همين زندان قصر بود که با فرخي آشنا شدم. ما هردو در بند 2 زنداني بوديم. بند 2 سابقه بدي داشت. در آغاز افتتاح زندان قصر اين تنها بندي بود که اختصاص به زندانيان  سياسي داشت و از اين رو، مورد حراست ويژه‌اي  قرار مي‌گرفت. زندانيان آن در هر سلول يک يا دو نفر بيشتر نبودند، اما چند سال بعد وقتي ما را به اين بند آوردند در هر سلول سه و گاهي چهار نفر را جاي دادند. جز دو سلول که فقط يک  زنداني در آن بود: يکي از آن‌ها فرخي و ديگري  که روبه روي آن قرار داشت حبيب الله رشيديان  پدر رشيديان‌هاي معروف زنداني بود. من در سلول چسبيده و ديوار به ديوار سلول  رشيديان زنداني بودم، يعني تقريبا روبه روي  سلول فرخي. 
   بازگرديم به سابقه بد اين بند. تيمورتاش را نيز ابتدا در همين بند زنداني مي‌کنند، منتها براي اينکه کاملا از زندانيان ديگر جدا باشد چهار اتاق ته اين بند را با ديواري از بقيه جدا مي‌کنند. بدين‌سان سلول رشيديان که پيش از آن، بنا به گفته زندانيان قديمي، در ميان بند قرار داشته بود، در انتهاي بند يعني چسبيده به  آن ديوار واقع مي‌شود. اما در آن چهار اتاقي که  جدا کرده بودند نخست تيمورتاش و سپس  سردار اسعد را مي‌کشند و بعدا پنجره‌هاي دو تا از سلول‌ها را مي‌بندند و تبديل به سياه چال  مي‌کنند تا متخلفان از مقررات زندان را در آنجا به مجازات برسانند. اين بود سابقه شوم بند 2 زندان قصر و جاي دادن فرخي در اين بند و در سلولي که مجاور قتلگاه تيمورتاش و سردار اسعد بود.    احتمالا انتخاب اين محل براي زنداني کردن فرخي هشداري بود به وي تا مواظب دهان خود باشد والا به سرنوشت آن‌ها گرفتار خواهد شد!
   اما فرخي ساده‌تر، يا بي‌باک‌تر از آن بود که به  اين هشدارها توجه کند. او مرتبا جلوي زندانيان  ديگر، نظام ديکتاتوري را مورد انتقاد قرار مي‌داد و سرنگوني آن را پيش بيني می‌‌کرد. به اين هم  اکتفا نمی‌‌کرد و اعتراض خود را به صورت غزل و رباعي و غيره مي‌سرود و در ميان زندانيان  پخش می‌‌کرد، غافل از اينکه جاسوسان اداره زندان آن‌ها را گزارش مي‌دهند و پرونده  فعاليت‌هاي او در اداره سياسي مرتبا قطورتر مي‌شود. سرانجام هم يک غزل که به مناسبت عروسي وليعهد (محمدرضا) و فوزيه و آغاز جنگ جهاني دوم سروده بود کار را تمام و حکم  قتل او را صادر کرد. در زير مي‌کوشم آنچه را که  از اين غزل تاريخي به ياد دارم، بياورم: 
به زندان قفس مرغ دلم کي شاد می‌‌‌گردد
مگر روزي که از اين بند غم آزاد می‌‌‌گردد
زآزادي جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با ابزار استبداد می‌‌‌گردد
زاشک و آه مردم بوي خون آيد که آهن را
دهي گر آب و آتش دشنه فولاد می‌‌‌گردد
تپيدن‌هاي دل‌ها ناله شد آهسته آهسته
 رساتر گر شود اين ناله‌ها فرياد می‌‌‌گردد
زبيداد فزون آهنگري گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه حداد می‌‌‌گردد
دلم از اين عروسي سخت مي لرزد 
که قاسم همچون جنگ نينوا نزديک شد داماد می‌‌‌گردد
   روزي که فرخي را براي تهيه مقدمات  قتلش به زندان موقت بازگرداندند تقريبا همه ما و شايد خودش آن را پيش بيني می‌‌کرديم. وقتي  اثاث مختصر او را از سلولش بردند من به سلول خالي او رفتم، باور کنيد تمام ديوارهاي سلول از شعر و غزل سياه شده بود. اما آنچه مرا بيش از همه تکان داد رباعي زير بود: 
هرگز دل ما زخصم در بيم نشد
در بيم زصاحبان ديهيم نشد
اي جان به فداي آنکه پيش دشمن
تسليم نمود جان و تسليم نشد
٭ يک عمر پيکار

زنده ياد فرخي آدم ساده، پاکدل و خوش معاشرتي بود. آنچه بود همان بود که می‌نمود. به همه کس اعتماد می‌‌کرد و آنچه در دل داشت براي همگان می‌گفت. ذره‌اي کينه يا حسد در دل او نبود. مطلقا اهل توطئه و برنامه ريزي و فريب ديگران نبود. گاهي سادگي و خوش باوري را به حدي مي‌رساند که انسان را شگفت زده می‌‌کرد. مثلا يک روز با هيجان و احساسات به ديگران گفت: «دوستان من مطمئنم که تغييرات مهمي به زودي روي خواهد داد، چون يک آفتابه مسي توي مستراح گذاشته اند!» از علوم جديد بهره چنداني نداشت ولي از تحصيلات قديمي، به ويژه آنچه مربوط به شعر و شاعري است برخوردار بود. هيچ زبان خارجي نمي‌دانست و با آنکه چند سال در آلمان زيسته بود جز چند اصطلاح خيلي معمول مانند "گوتن تاگ"( روز بخير) و "دانکه شون" (متشکرم) چيزي نياموخته بود. يکي از اين اصطلاحات "آين مومن" (يک لحظه) بود و هر وقت کسي در سلول او را مي‌کوفت به صداي بلند می‌گفت: "اي مومن، آين مومن". تازه در زندان به فکر آموختن زبان آلماني افتاده و يک کتاب آموزش مقدماتي آن را تهيه کرده‌ بود و پيش آلماني دان‌ها درس مي‌خواند.
 
فرخي از لحاظ سياسي يک آزاديخواه صميمي با گرايش‌هاي سوسياليستي عاميانه بود:
 
عميقا اعتقاد داشت که دشمني آلمان و شوروي جنگ زرگري است و آن‌ها هر دوهم عقيده و دشمن انگليس‌اند و به زودي با هم متحد خواهند شد و امپراتوري انگليس را نابود خواهند کرد و زندانيان سياسي ايران آزاد خواهند شد.
اين اظهارات او باعث شد که بعضي از کمونيست‌هاي متعصب زنداني نسبت به او سردي و کدورت نشان دهند وعيد نوروز آن سال که در زندان جشن گرفته بوديم، به سراغ او نروند و شادباش نگويند. فرخي مانند هميشه پاسخ اين سردي را با سرودن غزل زير داد:
سوگواران را مجال بازديد و ديد نيست
باز گرد اي عيد از زندان که ما را عيد نيست
گفتن لفظ مبارکباد طوطي در قفس
شاهد آئينه دل داند که جز تقليد نيست
سر به زير پر از آن دارم که با من اين زمان
ديگر آن مرغ غزل خواني که مي ناليد نيست
هرچه عريان تر شدم، گرديد با من گرم تر
هيچ يار مهرباني بهتر از خورشيد نيست
با وجود اين، وقتي که زندانيان سياسي تصميم به اعتصاب غذاي عمومي گرفتند با نهايت صميميت به ما گفت: «دوستان من اقدام شما را ستايش مي‌کنم و آرزو مي‌کنم موفق شويد، اما من طاقت گرسنگي کشيدن را ندارم.» بعد به شيوه خودش با ما همکاري کرد و اين رباعي معروف را سرود:
صد مرد چو شير عهد و پيمان کردند
با شوق و شعف ترک سر و جان کردند
چون شير گرسنه از پي حفظ مرام
اعلان گرسنگي به زندان کردند
به هر حال شکي نيست که زنده ياد فرخي يک عمر در راه آزادي و با عشق والايي به آزادي پيکار کرد. او مبارزه در اين راه را از عنفوان جواني آغاز کرده‌بود و هجويه‌اي که از حاکم يزد کرده‌بود معروف‌تر از آن است که نياز به باز گفتن داشته باشد. اما داستان دوختن دهان او که بسيار شايع است و بعضي از تاريخ نويسان نيز آن را واقعيت پنداشته اند، صحت ندارد. من خود که اين موضوع را شنيده بودم روزي در زندان از او پرسيدم: «آقاي فرخي لب‌هاي شما را چطور دوختند؟ راستي خيلي درد داشت؟!» با سادگي عادي خودش جواب داد: «مگر لب‌هاي من کرباس بود که بدوزند!!» بعد توضيح داد که حاکم يزد تهديد کرده بود که دهانش را خواهم دوخت و منظورش خفه کردن و خاموش ساختن فرخي بوده‌است. در حقيقت لب‌هاي فرخي به طور طبيعي قدري کلفت‌تر و برآمده‌تر از حد معمول بود و اين امر نيز از سوي بسياري، همچون دليل صحت آن شايعه تلقي مي‌شد.
به هرحال فرخي يزدي شاعر و روزنامه نگاري بود که با عشق به آزادي زيست، در راه آزادي پيکار کرد و در اين راه جان باخت.
 
منبع : دکتر انور خامه اي« دو سال با فرخي يزدي در زندان قصر » ، به مناسبت هفتادودومين سال درشهادت محمد فرخي يزدي- نشریه مردمسالاری - شماره 2756 -24 مهر 1390
 
◀ حسین رزمجو: آزادگی و ستم ستیزی فرخی یزدی
 
دکتر حسین‏ رزمجو - در کنگره بزرگداشت فرخی‏ یزدی،شاعر آزادیخواه معاصرکه اسفند ماه‏ 1378 در یزد برگزار شد - در نوشتۀ خود در باره فرخی یزدی آورده است:
در دوران نخست وزیری میرزا حسن خان‏ وثوق الدوله که از مرداد 1297 تا تیر ماه‏ 1299 شمسی به طول می‏انجامد، قرارداد ننگین‏ موسوم به 1919 میان دولت ایران و انگلستان منعقد می‏شود.و با عقد این قرارداد، نفوذ دولت انگلیس‏ در ادارات و سازمانهای دولتی ایران بیشتر می‏گردد و انگلیسیها بتدریج زمینهء روی کار آمدن رضاخان و سلطنت وی را فراهم می‏کنند. چنانکه در سال 1920 م/1298 ش، به پیشنهاد ژنرال آیرون ساید، فرمانده سپاه بریتانیا در ایران‏، رضاخان به فرماندهی لشگرقزاق می‏رسد. و چون‏ پادشاهان ضعیف قاجارعرضه و توان برآوردن‏ خواستهای سیاسی دولتهای انگلیس و روس را- در ایران- ندارند،زمینه برای سرنگونی سلسله قاجار وبه سلطنت رسیدن رضاخان پس از قرارداد 1919 م‏ فراهم می‏شود. فرخی یزدی از جملهء روشنفکران‏ وطن دوستی است که با سرودن اشعاری نظیر آنچه‏ که در ذیل نقل می‏شود، با این قرارداد مخالفت‏ می‏کند و به گناه دفاع از حقوق و حیثیت ملت ایران‏ به زندان می‏افتد:
...کاش یکی بردی این پیام به«دستور»
کی ز«قرار» تو،داد و«عهد» تو فریاد
چشم بدت دور،وه چه خوب نمودی‏
خانهء ما را خراب و خانه‏ات آباد
...سخت شگفتم ز سست رأیی تو کی دون‏
با غم ملت چه‏ای ز کردهء خود شاد؟!
شاد از آنی که داده آتش کینت‏
آبروی خاک پاک ما همه بر باد
حبس نمودی مرا که گفته‏ام آن دوست‏
در به روی دشمن وطن ز چه بگشود؟!
...... و در زندان قطعه‏ای محکم خطاب به وثوق الدوله‏ می‏سراید و مخالفت خود را شجاعانه، در آن، این‏ گونه بیان می‏کند:
با وثوق الدوله ای باد صبا گو این پیام
‏ با وطن خواهان ایران بد سلوکی نیک نیست
آنکه تقصیری ندارد هیچ جز حب وطن
‏ جای او در هیچ مذهب محبس تاریک نیست
...آنکه استقلال ما را در«قرار»انشاء نمود
مقصدش در آن«مواد شوم»جز تملیک نیست
...ور به استبداد خواهی کرد ما را بی‏وطن
‏ در بر اهل خرد مستحسن این«تاکتیک»نیست
ز آنکه پیش چشم ما آزادهء ایران برست
‏ تا طناب دار یک مو موقع باریک نیست
داد ملت،دادگر بشناسد از بیدادگر
دادخواه ار در«اروپ»و ملت«آمریک»نیست‏9
فرخی از اشعار مایه ‏ور و پراحساس- گاه برنده‏تر از تیغ-خود،با هدف ریشه‏کن کردن درخت‏ استبداد و ظلم و خیانت، سود می‏جوید و به هنگام‏ کودتای 1299 ش،و سردار سپه شدن رضاخان و بعدا به پادشاهی رسیدن اوو روی کار آمدن‏ چهره‏هایی چون احمد قوام و علی اکبر داور وزیر عدلیه،و میرزا حسن خان مستوفی الممالک‏ که چند بار به وزارت دارایی و نخست وزیری رسید و بعضی از وکلای مزدور دورهء پنجم مجلس شورای‏ ملی،از شعر هشیاری بخش خود در رسوا کردن‏ خائنان وطن استفاده می‏کند.ابیات ذیل نمونه‏هایی‏ است از آثار ظلم ستیز او دربارهء شخصیتهای‏ مذکور:
در غزلی دربارهء سردار سپه- رضاخان پهلوی -‏ گوید:
...هر جنایت که بشر می‏کند از سیم و زر است
‏ کاش از روز ازل،در هم و دینار نبود
بود اگر جامعه بیدار،در این دیر خراب
‏ جای سردار سپه جز به سر دار نبود10
و در رباعی ذیل او را این گونه هجو کرده‏ است:
اسرار نهفته گر نگفتی بهتر
وین راز نگفته گر نهفتی بهتر
کز بهر زمامدار امروزی نیست
‏ سرمایه‏ای از پوست کلفتی بهتر11
و در غزلی با مطلع:
بهر آزادی هر آن کس استقامت می‏کند
چارۀ این ارتجاع پر وخامت می‏کند
از قوام السلطنه که در سالهای 1300 و 1301 ش نخست وزیر بوده،چنین یاد کرده است:
...چون وثوق الدوله خائن،قوام السلطنه
‏ بهر محو مرز ایران،استقامت می‏کند
پشت کرسی دزدیش مطرح شد و از رو نرفت‏
الحق این کم حس، به پر رویی کرامت می‏کند12
و در این رباعی وثوق الدوله و قوام السلطنه را به‏ عنوان ایادی سیاست انگلیس و موجب بدبختی‏ ملت ایران معرفی نموده است:
بدبختی ایران ز دو تن یافت دوام
‏ این نکته مسلم خواص است و عوام
آن دولت،انگلیس را بود«وثوق»
این سلطنت هنود را بود«قوام»13
و در غزل گونه‏ای از خیانتهای قوام السلطنه این‏ گونه پرده برداشته است:
محو شد ایران، زاقدام قوام السلطنه
‏ محو بادا در جهان نام قوام السلطنه
مذهبش کافر پرستی دینش آزادی کشی‏
ای دریغ از دین و اسلام قوام السلطنه
گشته بیت المال ملت بهرمشتی مفتخور
مخزن الطاف و النعام قوام السلطنه
روز و شب آباد شد بغداد جمعی کاسه لیس
‏ همچو اهل کوفه،از شام قوام السلطنه
دوخت تشریف خیانت گوئیا خیاط صنع
‏ از برای زیب اندام قوام السلطنه‏14
و در اشعاری نظیر چند رباعی ذیل،انتخابات‏ فرمایشی مجلس شورای ملی زمان سلطنت رضاشاه‏ و وکلایی را که با استفاده از روابط و بند و بستهای‏ سیاسی به مجلس پنجم راه یافته بود،چنین به زیر شلاق انتقادات سازنده خود کشیده است:
از رأی خران دلم دمی بی‏غم نیست‏
وز رأی فروش،جان من خرم نیست
بل این وکلای مجلس پنجم ما
از مجلس تاریخی چارم کم نیست‏15
اظهار همدردی که فرخی به هنگام قتل آزادگانی‏ چون:کلنل محمد تقی خان پسیان و میرزاده عشقی‏ در رباعیات ذیل اظهار داشته است، نشانهء انزجارش از ظالم و مبین روح ستم ستیز اوست. دربارهء کلنل محمد تقی خان این گونه سروده:
روزی که شهید عشق قربانی شد
آغشته به خون و فخر ایرانی شد
در ماتم او عارف و عامی گفتند
ایام صفر،محرم ثانی شد16
در رثای میرزاده عشقی گوید:
یک دم دل ما غمزدگان شاد نشد
ویرانهء ما از ستم آزاد نشد
دادند بسی به راه آزادی جان
‏ اما چه نتیجه، ملت آزاد نشد17
و مبارزات روشنگرانه فرخی را با استعمار خارجی‏ در ایران- بویژه با سیاست دولت انگلیس-از آثاری‏ نظیر ابیات ذیل، می‏توان استنباط کرد:
جز جفاکاری و بی‌رحمی و مظلوم‏کشی
‏ شیوه و عادت دبار«بریتانی»نیست
فتنه در پنجهء یک سلسله«لرد»است و مدام‏
کار آن سلسله،جز سلسله جنبانی نیست
ملل از سرخی خون،روی سفیدند و لیک
‏ هیچ ملت به سیه بختی ایرانی نیست‏18
و یا مبارزه‏ای که او برای ریشه‏کن کردن جهل از جامعهء آن روز ایران و دمیدن روح تحرک و کوشش‏ در آحاد اجتماع خود، با سرودن اشعاری نظیر این‏ رباعی به عمل آورده است:
با علم و عمل اگر مهیا نشویم‏
همدوش به مردمان دنیا نشویم
نادانی و بندگی است توأم،به خدای
‏ما بنده شویم اگر که دانا نشویم‏19
فرخی،غیر از اشعار نغز پر مغز خود،که از آن به‏ عنوان کارسازترین وسیله در راه مبارزه با بیداد و استبداد و رسوا کردن دولتمردان خائن- نظیر نمونه‏هایی که ارائه شد- سود می‏جوید، قلم توانا و بیان شیوای او نیز در نگارش مقالات کوبنده و ایراد خطابه‏های هشیاری بخش در مجلس هفتم که‏ نمایندگی مردم یزد را در آن به عهده دارد و جمعا ادبیات سیاسی او را تشکیل می‏دهد،سرمایه‏ دیگری است که او را در نیل به هدفهای خیرخواهانه‏ و وطن دوستانه‏اش مددکار است،هر چند که‏ گرفتاریها و دردسرهایی را برایش فراهم می‏کند.
او که اعتقاد دارد در میدان تنازع بقا و عرصهء مبارزات مردمی:
در کف مردانگی شمشیر می‏باید گرفت
‏حق خود را از دهان شیر می‏باید گرفت
تا که«استبداد»سر در پای«آزادی»نهد
دست خود بر قبضهء شمشیر می‏باید گرفت
بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه
‏ انتقام«گرسنه»از«سیر»می‏باید گرفت‏20
برای تحقق این اهداف بلند انسانی، در سال‏ 1300 ش، روزنامهء«توفان»را تأسیس ومنتشر می‏کند،وهر چند که مدت عمر این روزنامه بیش‏ از هفت سال به طول نمی‏انجامد و حدود 15 بار توقیف می‏شود و ناگزیر به منظور تداوم مبارزات‏ قلمی خود از روزنامه‏های دیگری نظیر«ستاره شرق» «قیام»و«نهضت»و«آئینه افکار» که امتیاز نشرشان‏ با اوست،استفاده می‏کند، با نشر«توفان» در واقع‏ ساحل سلامت و آرام زندگی روزمرهء خویش را ترک‏ می‏کند و خود را به دست امواج پرتلاطم دریای‏ توفانی سیاست می‏افکند.«از جمله مقالات تندی‏ که فرخی در سال دوم توفان با عناوین«ابوالهول‏ ارتجاع» و«انحصار مشاغل دولتی»علیه سردار سپه می‏نویسد،منجر به شکایت رضاخان علیه او می‏شود.و طی نامه‏ای به مجلس تقاضای محاکمه‏ فرخی را می‏کند...او در دوره هفتم تقنینیه- سالهای 1307 تا 1309 شمسی که از یزد به‏ نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب گردیده‏ است، به علت مخالفتهای پی در پی با حکومت‏ دیکتاتوری و استبداد وقت،وضعیتش،سخت به‏ مخاطره می‏افتد و مورد فحش و دشنام قرار می‏گیرد،تا یک روز که در جلسه علنی مشغول نطق‏ کردن علیه یکی از وزرای نظامی کابینه است، از وکیل مهاباد کتک می‏خورد،به طوری که خون از دماغش جاری می‏شود.در این موقع که کاسه‏ صبرش لبریز شده، بر پای می‏خیزد و رسما اظهار می‏دارد که دیگر تأمین جانی ندارد و می‏افزاید که در کانون عدل و داد یعنی دار الشورای ملی وقتی در قبال دفاع از آزادی به من حمله کنند، بدیهی است که در خارج از این محوطه چه به روزم خواهد آمد. در نتیجه وسائل زندگی و رختخوابی می‌خواهد و چندین شب و روز در مجلس به سر می‏برد،تا بالاخره از تهران فرار می‏کند21. ابتدا به مسکو و سپس به برلین می‏رود و در آلمان مقالاتی را علیه‏ استبداد رضاخان در مجله «پیکار»که مدیریت آن با شخصی به نام علوی است می‏نویسد 22 تا با اشاره حکومت ایران، مورد تعقیب شهربانی برلین‏ قرار می‏گیرد و ملزم به ترک خاک آلمان می‏شود. ولی‏ چون او قصد بازگشت به ایران را ندارد، دراین‏ هنگام - سالهای 1311 و 1312 ش- تیمور تاش وزیر وقت دربار پهلوی که در برلین به سر می‏برد،با فرخی ملاقات می‏کند و از طرف رضاخان‏ به او اطمینان تأمین جانش را می‏دهد که اگر به ایران‏ بازگردد کسی مزاحمتی برایش فراهم نخواهد کرد.
فرخی گول سخنان تیمور تاش‏ را می‏خورد و در سال 1312 به ایران مراجعت‏ می‏کند.اما به محض ورود به تهران، بازداشت‏ می‏شود و مدتها تحت نظر شهربانی است و سپس‏ به زندان می‏افتد و به واسطه فشارهایی که در این‏ ایام مجلس به او وارد می‏کنند، شب 14 فروردین‏ 1314 ش،دست به خودکشی می‏زند ولی او را از مرگ نجات می‏دهند و سپس پرونده‏ای سیاسی با عنوان«اسائه ادب به مقام سلطنت»برایش تشکیل‏ می‏دهند و به سی ماه حبس محکومش می‏کنند.از این زمان:«او زندگانی را چون مرگ تدریجی ادامه‏ می‏دهد. با دل خونین می‏خندد.رسوا می‏کند، حبسیه‏هایی مؤثر می‏سازد و به اطراف می‏پراکند.و هنگام تنهایی ماه را در لحظه‏های نادری که به هوای‏ آزاد می‏رسد،به بزم خیالش می‏طلبد.و با افسانهء شیرین، خود را به خواب می‏سپارد.به دل وعده‏ می‏دهد که خرابی بدان حد رسیده که بنیاد ظلم را در هم ریزد...
در بهار 1318 زمزمهء عفو عمومی است- به‏ مناسبت ازدواج ولیعهد- فرخی امید اندکی به رهایی‏ دارد،اما بیشتر از آن طلب مرگ می‏کند و می‏سراید:
دفتر عمر مرا ای مرگ سر تا پا بشوی
‏پاک کن با دست خود ما را حساب زندگی
زیرا به خوبی می‏داند که بزرگترین مخرب این‏ امید، منش خود اوست.سخن باقی مانده فقط برای این است که محیط مردگان از سرگذشت او آگاه شود.پس در ادای این رسالت، واپسین‏ شعله‏ها را از دلش سرمی‏کشد و در این حال و هوا، یکی از چند غزل بسیار عالی خود را- چنین‏ می‏سراید:
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست‏
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست‏
هر که شادی می‏کند از دودهء جمشید نیست
سر به زیر پر از آن دارم که دیگر این زمان
‏با من آن مرغ غزلخوانی که می‏نالید نیست
بیگناهی گر به زندان مرد با حال تباه
‏ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
‏از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ‏
هر چه باشد،از حوادث فرخی نومید نیست
ماه بعد، خبرعفو عمومی دروغ در می‏آید.بنابر معمول،این گونه بخششها در مملکت به شکرانه‏ جشن، فقط گروهی از جنایتکاران آزاد می‏شوند و «زندانیان سیاسی به نام جنایتکاران در زندان‏ می‏مانند».اینک فرخی که به اوج هنر خویش‏ رسیده، نومید از عفو و آگاه و خشمگین از اینکه‏ دوران محکومیتش پایان یافته و همچنان بدون‏ مجوز قانونی در زندان مانده است،غزل‏ شورانگیزی می‏سازد که در آن به فراگرد تحول آینده‏ دل می‏بندد.خود را دل خوش می‏دارد که ظلم‏ عاقبت ندارد،همه چیز که ویران شد نتیجهء طبیعی‏ آن آبادی است.زیرا از بر هم پیوستن ناله‏ها، فریادی عظیم برخواهد خاست.
تپیدنهای دلها ناله شد آهسته،آهسته
‏رساتر گر شود، فریاد می‏گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش،دشنهء فولاد می‏گردد
دلم از این خرابیها بود خوش ز آنکه می‏دانم
‏خرابی چون که از حد بگذرد،آباد می‏گردد
این غزل برای فرخی حکم تیر خلاص را داشت. در خرداد 1318 فرمان قتل او صادر می‌شود. پس او را به زندان شهربانی منتقل می‏کنند تا برای‏ سر به نیست کردنش جای مناسبتری باشد...اجرای‏ این دستور چهار ماه به تعویق می‏افتد.
اینک به آخرین پرده‏های نمایش می‏رسیم.پزشک‏ زندان به عیادت فرخی می‏آید و تشخیص می‏دهد که او بیمار است و باید برای«معالجه»به بیمارستان‏ زندان منتقل شود.فرخی معنی آن را می‏داند...23 دل به قضا می‏سپارد و تسلیم سرنوشت می‏شود.تا سرانجام شامگاه روز بیست و پنجم مهر ماه 1318 شمسی در زندان شهربانی با اشارهء رضا شاه او را می‏کشند.و با ارتکاب این جنایت پرونده زندگی‏ دلاور مردی که سراسر عمر خود را در راه مبارزه با ظلم و استبداد صرف کرده است بسته می‏شود.
دژخیمان رژیم سفاک پهلوی معلوم نیست که‏ جسد فرخی را پس از کشتن کجا دفن کردند؟با آنکه آرامگاهش ناشناخته و ناپیداست،اما بی‏گمان‏ مصداقی است از آنچه که شاعری صاحبدل در مورد خود چنین سروده:
بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی‏
در سینه‏های مردم عارف مزار ماست
با توجه به مبارزات نستوهی که فرخی یزدی- در سراسر عمر خود- با بیداد و استبداد کرد و سرانجام بدون آنکه سر در برابر ستمگر ناکسی‏ خم کند و عود مجاملت برای کسی بسوزاند و از قدرتمندی برای رهایی خود- از مشکلاتی که‏ دشمنان برایش ایجاد کردند- استمداد جوید،جان‏ را بر سرعقیده و اهداف انسانی و ملی خود فدا کرد و مرگ با عزت را بر زندگی توأم با ذلت برگزید.اگر بخواهیم شخصیت معنوی یا ویژگیهای روحی، فکری و عاطفی و به طور کلی جهان‏بینی او را مورد مطالعه و تجزیه و تحلیل قرار دهیم، با این صفات‏ عالی انسانی و مکارم اخلاقی مواجه می‏شویم که‏ در اغلب آزادمردان بلند همت یا آنان که به تعبیر: لسان الغیب:«خشت زیر سر و بر تارک هفت‏ اختر پا»ی دارند، مشاهده می‏شود:
این ویژگیهای معنوی واخلاقی به ترتیب‏ اهمیت،شامل: خدامحوری و توکل،آزادگی و بی‏اعتنایی به قدرتهای مادی،مناعت طبع توأم با فروتنی،ستم ستیزی و دشمنی با صاحبان زر و زور و تزویر،آزادی خواهی و هواداری از حریت و استقلال فکری،دردآگاهی و غمخواری انسانهای‏ مستضعف،وطن دوستی و عشق به ایران است و دیوان اشعارش به منزلهء آیینه‏ای است که ابعاد اعتقادی و روحی مذکور را که در شخصیت فرخی‏ یزدی و آراء و آثارش وجود دارد،به وضوح در آن‏ می‏توان دید.
 
پی‏نوشت:
 
7 - برای آشنایی با مواد شش گانه و ضمائم قرارداد 1999 م. رک:تاریخ سیاسی معاصر ایران،همان،ج 1 صفحات 144 تا 147.
8 و 9 - رک:دیوان اشعار فرخی یزدی،همان،صفحات 202 و 203 و 198.
‏10 تا 20 - رک:همان،صص 145،241،136 از 246، ‏‏204،217،229،244،226،240 ،110،249،92 و 94‏‎.‎21 - رک:مقدمهء دیوان،همان،صفحات 27 تا 31 و 57 و 58.
22 - رک:خاطرات و خطرات،نوشتهء حاج مهدیقلی میرزا مخبر السلطنه،چاپ دوم،تهران 1344،انتشارات زوار،ص 390.
23 - رک:چهار شاعر آزادی،نوشتهء:محمد علی سپانلو،چاپ‏ اول تهران 1369 ش،انتشارات نگاه،صفحات 452 تا 456.
منبع: رزمجو،حسین« آزادگی و ستم ستیزی فرخی یزدی» - نشریه کیهان فرهنگی - فروردين 1379 - شماره 162- صص 24 -22
 
◀ حسين مسرت در بارۀ « فرخي يزدي، سخنوري سخندان و ستم ستيز» می نویسد:
 
فرخي در «جشن دهمين سال انقلاب اكتبر» در «روسيه»، بنا به دعوت «دولت اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي»، به اتفاق چند تن ديگر به آن كشور رفت و يازده روز در آن ديار ماند. سپس به ايران بازگشت و سفرنامه خود را در روزنامه طوفان به ثبت رساند و چون مقالاتش برخلاف تمايلات دولت وقت بود، روزنامه اش توقيف شد و سفرنامه اش ناتمام ماند.»
منبع: حسين مسرت« فرخي يزدي، سخنوري سخندان و ستم ستيز» مجله: يزدا -شماره: 9، شهريور 1386، ويژه نامه فرخي يزدي
نگاه کنید به سایت « غول آباد دانش نامه یزد:
 
◀ فرخي: شاعر آزادي
 
نشریه دنیای اقتصاد تحت عنوان « فرخی شاعر ازادی » می‌نویسد: فرخی در دوره نخست‌وزیری وثوق الدوله با حکومت وی و قرارداد 1919 به مخالفت پرداخت و مدت‌ها در ‏شهربانی تهران زندانی شد. او در اواخر سال 1300 روزنامه طوفان را منتشر کرد. این روزنامه با کلیشه سرخ به ‏طرفداری از توده رنجبر و کارگران انتشار می‌یافت به همین جهت فرخی در اکثر کابینه‌های آن زمان در حبس و تبعید ‏به سر می‌برد. روزنامه طوفان بیش از پانزده بار توقیف شد تا آنکه در سال 1307 نماینده مردم یزد در مجلس شورای ‏ملی شد و همراه با نماینده رشت (محمودرضا طلوع) در جناح اقلیت قرار گرفت و با مخالفت‌های شدید بدخواهان ‏روبه‌رو شد. او به ناچار ایران را ترک گفت و طوفان برای همیشه تعطیل شد. آنچه می‌خوانید یادداشت کوتاهی از فرخی ‏است که در این روزنامه به چاپ رسیده است. ‏
‏***‏
اگرچه موضوع مقاله امروز ما به قدری در افکار و اذهان عمومی جایگیر شده و شاید در نتیجه مقاصد سوئی تاثیرات ‏زشت نموده است که صحبت نمودن در اطراف آن به نظر نیکو و خوب نمی‌آید، ولی احساس احتیاج و فقر این قسمت ‏بزرگ اجتماعی و ملی و برای شناساندن این مایه حیات بشری لازم دیدیم که به طور اجمال در این مبحث وارد شویم. ‏
وقتی که انسان خود را محتاج به زندگانی و تهیه وسایل حتمیه آن دید به فکر کسب و تحصیل لوازم حیات می‌افتد، آن‌گاه ‏توجه نمی‌كند که چگونه آن را به نفع خویش و در ضمن منفعت دیگران تمام کند، بلکه مایل است که به هر وجه و وسیله ‏شده از لوازم حیاتی هم‌نوع خویش ربوده و صرف آسایش و رفاه خود نماید. ‏
بشر خود را بر هر وجود مقدسی ترجیح می‌دهد و برای ادامه بقا و حیات خویش هزاران قربانی از نوع خود را جایز ‏می‌شمارد. همین فکر قبیح که می‌توان گفت روح حیوانی و توحش انسان را تشکیل می‌دهد، سبب ایجاد حکومت‌های ‏استبدادی و تحکمات افراد بر قبایل و امم مختلفه گردید و رفته رفته ارباب‌های متجاوز و خودسر زمام اختیار دسته‌ای از ‏مردم را به دست گرفته و فرمانفرمایی خود را بر جامعه بشر قائل گردیدند. ‏
باز حرص و شهوت انسانی این مالک‌الرقاب‌هاي متعدی را راحت نگذاشته و از طایفه خویش تعرض به دیگران را نیز ‏شروع نمودند، طایفه دیگر هم که برای بقاي خود دست و پا می‌زدند، نجات خود را در توجه به مقتدر‌ترین افراد خود ‏مشاهده نموده و آنها هم به نوبه خویش متنفذ زورمندی را برای مدافعه از تهاجمات طبقه و طایفه دیگر برانگیختند. این ‏نزاع و زد و خورد قبایل کم‌ کم ملوک‌الطوایف را در اقلیم‌های متفاوت به وجود آورده و هر زورمند با قدرتی حاکم و ‏زمامدار قبیله گردید. از اینجا حکومت‌های استبدادی نشو و نما کرده و فکر خودسری و مالکیت تام در دماغ‌ها تمرکز ‏یافت. اما این زورمندان قوی تا وقتی آبرومند و دارای اعتبار بودند که بشر از نعمت صلح و سلامت بهره‌مند و متلذذ نشده ‏و قدر عافیت را نمی‌دانست و همین که آن زد و خوردهای حیاتی برطرف گردید، مردم زندگانی خود را با فرمانروایان ‏ستمکار سنجیده و چون تفاوتی در کیفیت اعضا و افکار ندیدند به سمت آزادی و حریت فکر متمایل گردیدند. ‏
عامه و هيات اجتماع با متنفذین و مستبدین محلی علم مخالفت برافراشتند و گفتند ما هم باید از خوشی‌ها و تنعمات طبیعت ‏کامیاب بشویم، ما هم خوشی و استراحت می‌خواهیم، ما هم انسان هستیم. ‏
جنگ آزادی و استبداد از این مرحله شروع شده و برای رسیدن به این منظور خون‌های فراوانی ریخته شد. به قدری ‏حیات بشر برای انجام این آرزو قربانی داده‌است که تاریخ تمدن از ذکر آن عاجز و ما هم اگر بخواهیم حدیثی از آن دفتر ‏بنویسیم، مثنوی هفتاد من کاغذ شود. ‏
عاقبت‌الامر توفیق نصیب مردم و هيات اجتماعیه گردید و زندگانی ملل به این صورت که می‌بینیم درآمد. اجداد ما و ‏اسلاف انسان امروزه برای تحصیل این حریت و آزادی که متنفذین را مقید نموده است، فداکاری و جان‌فشانی‌های بسیار ‏نموده‌اند، ولی سعادتمند‌تر، ملتی است که زحمات و مساعی پیشینیان خود را قدر و قیمت گذاشته و از عهده نگاهداری آن ‏برآید. امروز خوشبخت‌ترین ملل و طوایف بشری آنهایی هستند که از این درخت برومند برخوردار‌تر و از ثمره آزادی ‏کامیاب‌ترند. هر قومی که در میان آنها اصول تساوی حقوق و مواد آزادی به تمام معنی نفوذ یافته؛ یعنی مردم از روی فهم ‏و تتبع خود توانستند از نتایج آن متنعم بشوند به کانون ترقی نزدیک‌ترند و در حسابگاه عمل سبکبار‌تر. ‏
ملتی که در میان آنها مراتب حریت مستقر مانده و مردم در برابر قوانین عدالت تساوی‌الحقوق باشند. غنی و فقیر همه ‏برای حساب و سنجش حسن و قبح اعمال دعوت شوند. دزد فقیر و دزد ثروتمند را مطابق یک اصل محاکمه و مجازات ‏نمایند. هر کس در حدود قانون از آزادی تمتع گرفته و شادکام گردد. بیچاره و خوشبخت همه در برابر عدالت و قانون ‏زانو به زمین زده و درجات آزادی به یک نسبت شامل همه بشود. چنین قومی از کاروان تکامل عقب نمانده و با افتخار ‏خواهد بود. آری چقدر خوشبخت است پادشاهی که به عدالت مشهور و به انتشار آزادی موصوف باشد. چقدر سعادتمند و ‏مفتخر است سلطانی که رعایای او همه قوی و ضعیف در برابر اصول آزادی به یک قسم محاکمه شوند. چقدر شرافتمند ‏است پارلمانی که برای ترویج حریت و آزادی فداکاری نموده و نمایندگان آن به آزادمنشی و آزادی‌طلبی مشتهر باشند. چه ‏اندازه آبرومند و نیکبخت است دولتی که مراسم و اصول آزادی را مقدس شمرده و اجرای این اصول را وظیفه حتمی ‏خود بداند و برعهده شناسد. ‏
اگر حکومتی توانست این درجات را طی نماید و عموم افراد آن به این سبک و روش همدوش آزادی گردند، به طور قطع ‏این ملت نخواهد مرد و چنین حکومتی دارای حیاتی جاودانی خواهد بود.‏
روزنامه طوفان ‏
آزادی ‏
محمد فرخی یزدی ‏
‏۲۰ مهر ۱۳۰۵ ‏
منبع: « فرخی شاعر آزادی » روزنامه دنیای اقتصاد - شماره ۲۵۸۴ – 3 اسفند 1390

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire