samedi 11 août 2012

جمال صفری : زندگینامه دکتر محمد مصدق، قسمت بیست و هشتم

به نظر نویسندگان کتاب «گذشته چراغ راه آینده»: « قبل از کودتا سیدضیاءالدین ریاست کمیته‌ای را که از قره نوکران انگلیس و داشناکها در تهران تشکیل شده و به نام «کمیته آهن» نامیده می‌شد عهده‌دار بود. اعضای همین کمیته پس از کودتا به مقامات حساسی رسیدند. در همین اوان دولت سست بنیاد سپهدار برسرکار بود که به علت ضعف سیاسی و مالی تحت فشار دولت انگلیس جهت قبولاندن درخواستهای خود مبنی بر اینکه :
۱- قوای قزاقخانه بایستی در تحت فرماندهی و نظارت خرج مأمورین انگلیسی درآید.
۲- چنانچه دولت ایران با ما دوستی نکند از مساعدت مالی ما محروم خواهد شد»(مقدمات کودتای ۱۲۹۹، حسین مکی. توضیح: کشور تحت استیلای نظامی و اقتصادی انگلستان دچار ورشکستگی شده و خزانه تهی گشته بود. لذا بودجه دولت به مبلغ دویست هزار تومان ماهیانه از طرف سفارت انگلستان پرداخت می‌شد) قادر به ادامه کار نبود. لذا فرصت مناسبی جهت اجرای کودتای مورد نظر دولت انگلیس پیش آمده بود.
«... در مسئله ریاست دولت و تشکیل کابینه توسط آقای سیدضیاءالدین کاملاً توافق حاصل شده بود. در مسئله فرماندهی قوای قزاق که باید به تهران حمله نماید ابتدا با ماژور فضل‌الله خان (که بعدها سرلشکر زاهدی شد) وارد مذاکره شدند و پس از جلب نظر سیدضیاءالدین مشارالیه را از تهران به قزوین برده به نام کوماندان آن ویل(حکومت شهر) چند روزی او را نگهداری کردند ولی بعداً در اثر مخالفت کلنل کاظم‌خان (سیاح وزیر جنگ کودتا) با شخص نامبرده ژنرال آیرونساید را از این فکر منصرف کردند و ماژور فضل‌الله خان (زاهدی) روانه تهران گردید.
سپس به غلامرضا خان میرپنج تکلیف شدکه فرماندهی قوای قزاق مهاجم را عهده‌دار شود. ولی مشارالیه از قبول این کار سرباز زده و زیربار نرفت. بعداً به آقای امیر موثق (نخجوان) پیشنهاد و تکلیف شد و مشارالیه زیر بار نرفت ولی چون این موضوع را حتمی‌الوقوع می‌دانست آقای رضاخان میرپنج... را معرفی کرده و اظهار داشت که این کار فقط از عهده ایشان ساخته است. بدیهی است با سوابق تهوّری که قبلاً از آقای رضاخان میرپنج در آق‌بابا دیده بودند مشارالیه مورد قبول واقع گردید. (۱ )
« ... رضا خان برای اینکه قشون مهاجم را از خود راضی کرده باشد قبل از حرکت قوای مهاجم از قزوین پول زیادی از بانک گرفت و بین افسران و افراد قزاق بنسبت های مختلفی تقسیم کرد.
همچنین پس از آنکه قزاقها تهران را مصنوعاً فتح کردند روز دوم کودتا آقای سید ضیاء الدین نیز مبلغ هشتصد هزار ریال پول نقد از بانک شاهی ( بانک انگلیس و ایران) و از موجودی خزانۀ دولت گرفت و بین افسرا ن و افراد قزاق به نسبت های مختلفی تقسیم کرد و مازاد آنرا نیز بین پاسبانان شهر تهران بطوری تقسیم کرد که بهتر یک نفر مبلغ یکصد ریال بنام انعام داده شد.
" کودتای ۱۲۹۹خورشیدی که برخی آنرا انقلاب سفید نیز نام نهادند، مقدمه اسف انگیز وضع نوینی بود در تاریخ چندین هزار سالۀ ایران که حوادث مهمی ایجاد کرد و منتهی باختناق تدریجی و انقلاب خونین گردید که بر اثر آن مردان پاک سرشت و آزادیخواه ایران را درکام اژدهای ارتجاع و بیداد نابود ساخت."
امیل لوستور، استاد سابق دانشکدۀ حقوق تهران نیز در کتاب « وقایع ایران» راجع به کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ توضیحات ذیل را دارد: «... قزاقها از قزوین که پایگاه اصلی ارتش بریتانیا در شمال ایران است به راه افتاده اند. کدام احمق باور می کند در شهری که همه چیز حتی نام گوجه ها انگلیسی شده است ، انگلیس ها از عزیمت ۲۵۰۰ سرباز بیخبر و ازنیات ایشان بی اطلاع بوده و نتوانسته باشند از اجرای نقشه آنان جلوگیری بعمل آورند؟
باضافه چند روز پیش از خروج این " عاصیان ساختگی " سه هزار نفر سرباز انگلیسی به قزوین احضار شدند که جای خالی قزاقها را پر کنند. ( ۲ )
• به روایت تقوی: همزمان با گزینش سید ضیاءالدین از جانب به تعبیر خودشان رئیس دولت مرتجع مقتدر ٬ ژنرال آیرونساید چندماه پیش به ایران آمده و مأموریت داشت به بررسی اوضاع و تصمیم گیری نهایی برای ایرانِ پس از شکست قرارداد ۱۹۱۹و خروج قوای انگلیس بپردازد، رضاخان میرپنج را برای اجرای کودتا برگزید. برای دستگاههای اطلاعاتی انگلیس که موظف بودند همه امور حوزه جغرافیایی تحت استعمار خود و رجال آن را از جنبه های گوناگون موردبررسی و شناسایی قرار داده و برای هر کدام از آنان پرونده ای خاص تنظیم کنند. نیروی قزاق که نیرویی نظامی و تحت مدیریت افسران رقیب یعنی دولت روسیه بود و شناسایی افسران آن، یک نیاز امنیتی جدی محسوب می شد. بنابراین، شناسایی افرادی امثال رضاخان حتی از مدتها پیش از کودتای ۱۲۹۹ برای مأموران انگلیسی امری طبیعی بود. البته شناسایی فردی مانند سید ضیاءالدین با شناسایی رضاخان تفاوت داشت. سید ضیاء در عرصه مطبوعات و جامعه و سیاست حضور داشت و در برابر مسائل مختلف داخلی و خارجی موضعگیری می کرد و گرایش سیاسی خود را نشان می داد. از این رو، شناسایی، ایجاد ارتباط و پیوند دادن او با شبکه هواداران انگلیس در ایران کار دشواری نبود. اما رضاخان چون در یک سازمان منضبط نظامی آن هم زیر فرماندهی افسران دولت رقیب (روسیه) قرار داشت. شناسایی، ایجاد ارتباط و تشخیص گرایش سیاسی، پیوند دادن او با شبکه انگلوفیل، تغذیه فکری و در نهایت آموزش و آماده سازی او برای اجرای مأموریتهای ویژه، کاری دشوار بود. اما به هر صورت این کار انجام گرفت و اکنون فرایند آن به اجمال می آید. رضا در حدود ۱۵ سالگی ( ۷۲ -۱۲۷۱ ه.ش) به خاطر فقر و سختی معیشت و به -تشویق دائی اش به قزاقخانه پیوست و در مأموریتهای نظامی متعددی در نقاط مختلف کشور شرکت داشت. در جنگ با رحیم خان چلبیانلو در اردبیل تحت فرماندهی جعفرقلی خان سردار اسعد بختیاری حضور داشت. در سال ۱۲۹۰ که سالارالدوله می خواست حکومت تهران را ساقط کند و برادرش محمدعلی شاه را دوباره به سلطنت برساند، او در لشکرکشی ای که با فرماندهی فرمانفرما برای مقابله با او انجام گرفت شرکت داشت و به علت انجام وظیفه خوب، به درجه نایب یکمی ارتقا یافت. در سال ۱۲۹۱ به خاطر مهارت در کاربرد شصت تیر به درجه سلطانی نایل آمد و به او رضا شصت تیر هم می گفتند. در خراسان و قسمتهای جنوبی و حدود جام و باخرز نیز مأموریتهای مکرری داشت. مدتی در مشهد جزو قزاقهای نگهبان بانک استقراضی قرار داشت. در دوران جنگ جهانی اول ( ۱۲۹۷- ۱۲۹۳ ) در همدان جزو دسته تیراندازان و در سال ۱۲۹۶ فرماندهِ گردان پیاده هنگ همدان شد. در همین سال کرنسکی رهبر حکومت موقت روسیه، سرهنگ کلرژه را به عنوان فرماندهِ لشکر قزاق ایران به جای او منصوب کرد و سرهنگ استاروسلسکی را برای معاونت او تعیین « بارن مایدل » سرلشکر کرد. پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به رهبری لنین و حاکم شدن بلشویکها بر روسیه، رهبران این کشور تصمیم گرفتند از صحنه جنگ جهانی کنار بکشند.
مواضع حکومت جدید آن در سیاست خارجی، انگلیسیها به اضطراب افتادند که نیروی قزاق، که تا این هنگام به عنوان عامل اجرای سیاستهای روسیه تزاری در ایران ایفای نقش می کرد، مبادا به ابزاری در دست حکومت انقلابی تبدیل شود و منافع آنان را در ایران به خطر بیندازد. به همین علت برای بیرون آوردن لشکر قزاق از چنگ روسها و تسلط بر آن به چاره اندیشی افتادند. ملک الشعراء بهار در این باره می نویسد:
انگلیسیها که می خواستند جنگ را تا شکست آلمان دنبال کنند، از بیم اینکه مبادا لشکر قزاق ایران به فرماندهی افسران روسی دستخوش افکار انقلابی روسیه شده و دامنه انقلاب به ایران (که از اوضاع متفقین ناراضی بود) کشیده بشود، صلاح دیدند هر طور شده سرهنگ کلرژه فرماندهِ لشکر قزاق را که هواخواه حکومت روسیه بود از کار برکنار دارند. برای انجام این منظور با سرهنگ استاروسلسکی، معاون فرماندهی لشکر قزاق که در گراند هتل سابق منزل داشت، مذاکره کردند و او صلاح کاررا چنان دید که با کمک یکی از افسران دیگر روس این منظور را انجام دهد و خود او به جای سرهنگ کلرژه فرماندهِ لشکر قزاق ایران بشود. افسری که برای کمک به استاروسلسکی در نظر گرفته شد سرهنگ فیلارتف فرماندهِ هنگ همدان لشکر قزاق بود. رضاخان در این ایام زیر نظر فیلارتف بود و فیلارتف او را در جریان برانداختن کلرژه به کار گرفت. نیروهای تحت فرماندهی فیلارتف به محاصره محل اقامت کلرژه پرداختند. بهار می نویسد:
سرهنگ فیلارتف به من گفت چند بار به سرهنگ رضاخان گفتم کلرژه تقریباً بازداشت شده و نمی تواند بیرون برود. در اطاق را باز کن و داخل شو و او تردید داشت و می ترسید و در فکرم کسی که در آن موقع این اندازه شهامت نداشت چگونه تغییر اخلاق داده و اینک پادشاهی می کند. سرهنگ فیلارتف در را باز کرده به درون دفتر سرهنگ کلرژه رفته با صدای بلند سرهنگ رضاخان را به درون خوانده او هم ناچار به اطاق رفته است. بدینگونه فیلارتف وارد اتاق کلرژه شد و او را مجبور به استعفا کرد. آنگاه با تلفن استاروسلسکی را از نتیجه اقدام خود آگاه کرده و او را دعوت کرد تا در آنجا حضور یافته و فرماندهی لشکر قزاق را به عهده بگیرد. بنابراین، برکناری کلرژه طرح انگلیسیها بود که با همکاری فرماندهان ارشد روسی قزاق به اجرا درآمد. رضاخان به عنوان یک فرماندهِ جزء در این طرح و تصمیم نقشی نداشت و تنها مجری فرمان آنها بود، آن هم با آن شجاعتی! که فیلارتف از آن سخن گفت. در آن تاریخ، روزنامه هایی که به شرح واقعه برکناری کلرژه پرداختند حتی نامی از رضاخان به عنوان یکی از مجریان آن واقعه هم به میان نیاوردند. . و این نشان می دهد که مدعای تاریخ نگاری متأثر از رژیم پهلوی، که از واقعه برکناری کلرژه به عنوان کودتای اول رضاخان نام می برند، و برای او در آن واقعه ادعا می کنند، به دور از واقعیت است. اما نباید از دیده به دور،« نقشی مهم اگر نه قطعی »داشت که گزینش رضاخان برای اجرای بخشی از این طرح و ایفای نقشی هر چند جزئی، نمی تواند تصادفی باشد و حاکی از این است که انگلیسیها از رضاخان شناخت قبلی داشته اند و این واقعه سرآغاز شناسائی شان نبود. افرادی مانند سردارمحیی، که عضو شبکه سرّی جامع آدمیت بود و برادر او میرزا کریم خان رشتی که از مهره های مهم انگلیس در ایران بود، از سالها قبل رضاخان را می شناختند و میرزا کریم خان واسطه ارتباط اردشیرجی با رضاخان بود. رضاخان نیز از مدتها پیش با برخی از صاحبمنصبان انگلیسی در ارتباط بود. ( ۳ )
در خاطرات حسین فردوست در باره رضا خان و انگلیسی ها آمده است: رضا خان یک عامل انگلیس بود و در این تردیدی نیست. کودتای ۱۲۹۹، طبق اسنادی که دیده‌ام و یا شنیده‌ام، در ملاقات ژنرال آیرون ساید انگلیسی با رضا، با حضور سیدضیاءالدین طباطبائی، برنامه‌ریزی شد و پس از کودتا هم قریب به پنج سال طول کشید تا رضا خان به سلطنت رسید. در این مدت رضا خان، سردارسپه و وزیر جنگ و نخست‌وزیر شد.
شاپورجی روزی کتاب محرمانه‌ای را به من نشان داد که در یک بند آن نوشته شده بود که نایب‌السلطنه هندوستان می‌خواست فرد مناسبی را برای اداره ایران پیدا کند و به دستور او پدر شاپورجی این فرد را، که رضا بود، پیدا کرد و به نایب‌السلطنه معرفی نمود. شاپورجی منظورش این بود که سلطنت پهلوی به دست پدر او تأسیس شده است. (۴)
• فردوست در در گفتگوئی که با شاهپور جی ( شاهپور ریپورتر) فرزند اردشیر جی ،(۵ ) داشته است در رابطه با آن اشاره می کند :«... شاپورجی به دفتر نزد من آمد و از محمدرضا(شاه) گلگی کرد که چرا دستور چاپ گزارش بازرسی را در روزنامه اطلاعات داده است. او گفت: "نمی‌دانم چرا محمدرضا دستور چاپ پرونده‌های واقعی سوءاستفاده چند میلیاردی دوستانش را نمی‌دهد ولی این پرونده را که سوءاستفاده نیست منتشر می‌کند؟! " اظهار تعجب و تأسف و بی‌اطلاعی کردم. شاپورجی کتابی را با خود به دفتر آورده بود. گفت: "این کتاب از کتب مستند یعنی مجموعه اسناد طبقه‌بندی شده انگلیس در هندوستان است و می‌دانی که در آن سال‌ها ایران از هندوستان اداره می‌شد. این کتاب نشان می‌دهد که پدر من رضا را پیدا کرد و به نایب‌السلطنه هندوستان معرفی کرد. در مورد محمدرضا هم خودت بهتر می‌دانی که او را برای سلطنت انتخاب کرد! " (اشاره‌اش به شهریور ۲۰ و ملاقات‌های من با مستر ترات بود). شاپورجی کتاب را به من داد تا قرائت کنم. گفتم: از من چه می‌خواهید؟ گفت: "هیچ! " خداحافظی کرد و رفت. ولی در واقع منظورش این بود که من کتاب را به محمدرضا بدهم و حرف‌هایش را نقل کنم تا بفهمد که شاپورجی ورق‌ها را رو خواهد کرد. چنین نیز شد. پس از مدت کوتاهی شاپورجی در مراسم مفصلی لقب "سِر " (Sir) را از ملکه انگلیس دریافت کرد و به دستور محمدرضا خبر آن با افتخار در روزنامه اطلاعات چاپ شد (یعنی همان روزنامه‌ای که شاپورجی را واسطه یک معامله تقلب‌آمیز معرفی کرده بود!) عنوان "سِر " فقط به نخست‌وزیران انگلیس یا اشخاصی که کارهای بسیار مهم انجام داده‌اند، داده می‌شود و بعد از عنوان "لرد " (Lord) که یک لقب بسیار محدود موروثی است و در خانواده‌های اشرافی قدیمی انگلیس وجود دارد،‌ مهم‌ترین عنوان است. خلاصه انگلیسی‌ها محکم پشت سر شاپورجی ایستادند و محمدرضا هم به‌سرعت جا زد. شاپورجی به وعده خود وفا کرد و ورق‌ها را رو کرد. یک روزنامه معتبر انگلیسی ]دیلی اکسپرس[ ضمن درج خبر اعطای لقب "سر " به شاپورجی، افشا کرد که پدر او (یعنی اردشیر) رضا خان را به تاج و تخت رسانده است. تصور می‌کنم این اولین بار بود که نقش انگلیسی‌ها در ایجاد سلسله پهلوی به طور مستند افشاء می‌شد. ( ۶ )
فردوست در ادامه خاطراتش می گوید : سال‌ها پس از این‌که محمدرضا به سلطنت رسید، فکر می‌کنم سال‌هایی بود که محمدرضا فوزیه را طلاق داده و هنوز با ثریا ازدواج نکرده بود، هر از چندی فردی را به کاخ دعوت می‌کرد: او خان اکبر نام داشت. این فرد تا زمان مرگش مورد علاقه و احترام محمدرضا بود. خان‌اکبر [میرزا کریم‌خان رشتی] با خودش فرد دیگری را می‌آورد و محمدرضا هم مرا خبر می‌کرد. چهارنفری با هم شام می‌خوردیم و بعد بازی ورق می‌کردیم. در این مجالس، اکثراً خان‌اکبر صحبت می‌کرد. او به کرّات به محمدرضا می‌گفت: "پدرتان نسبت به من کم‌لطفی کرد که مرا خانه‌نشین کرد. مگر من همان نبودم که بلافاصله پس از کودتا و سپس بعد از سلطنت و سال‌ها پس از سلطنت، هفته‌ای چندبار او را ملاقات می‌کردم و بین سفارت انگلیس و رضا واسطه بودم و همیشه در سفارت نظر رضا را تأمین می‌کردم؟!" محمدرضا پاسخ می‌داد: "پدرم بارها درباره شما صحبت کرده و زحمات شما را به‌خوبی به‌خاطر داشت. شاید وضع ایجاب می‌کرد که شما دیگر در صحنه نباشید." خان‌اکبر می‌شنید ولی قانع نمی‌شد و مجدداً در جلسه دیگر همین مطالب را تکرار می‌کرد و می‌افزود: "رضا این نبود که شما دیدید. او با یک عده معدود که من هم جزء آن‌ها بودم خیلی خودمانی بود و اکثراً چند نفری با هم آس‌بازی و شوخی می‌کردیم."
از این موارد می‌توان فهمید که رضا و مقامات انگلیسی واسطه‌هایی داشتند که یکی از آن‌ها خان‌اکبر و دیگری پدر شاپورجی بود. سردار اسعد بختیاری، که مدتی وزیر جنگ رضا بود، نیز با سفارت انگلیس تماس داشت و شاید او هم مدتی از همین واسطه‌ها بوده است. رضا فوق‌العاده دقت می‌کرد که به طور علنی با انگلیسی‌ها تماس نداشته باشد و حتی در میهمانی‌های دربار شرکت نمی‌کرد. اگر مطلب رسمی مهمی بود، نخست‌وزیر را مأمور ملاقات با سفیر انگلیس می‌کرد. ملاقات نخست‌وزیر رضا خان با سفیر انگلیس در مسائل خیلی مهم بود، مانند تهیه سلاح و مسائل نفت.
یکی از مهره‌های مهمی که واسطه رضا خان با انگلیسی‌ها بود و از محرمانه‌ترین اسرار رضا اطلاع داشت و هیچ‌کس دیگر را سراغ ندارم که به اندازۀ او درباره وقایع پشت‌پرده حکومت رضا خان مطلع باشد، سلیمان بهبودی بود. او در آغاز استوار بود و رضا به‌عنوان گماشته به خانه اولش آورد. بهبودی به تدریج محرم شد و از طرف رضا مأمور خدمت به زن و بچه‌هایش گردید. خانه اوّل رضا خان، یک خانه مخروبه کوچک در کوچه شمال‌شرقی میدان حسن‌آباد بود. در آن‌جا، وظیفه بهبودی خرید و تهیه موادغذایی بود. علاوه بر او، یک آشپز هم داشت که پخت‌وپز می‌کرد. بهبودی به‌تدریج به رضا و خانواده‌اش نزدیک و نزدیک‌تر شد. پس از کودتا، رضا کم‌تر به خانه می‌آمد و وقتی به سلطنت رسید در هرجا که بود، کاخ شهر یا سعدآباد، بهبودی را مسئول خانه خود می‌کرد. بهبودی هر ماه موظف بود مقدار قند و چای مصرفی و در زمستان‌ها وزن هیزم و سایر مواد مصرفی آشپزخانه را به رضا گزارش دهد. رضا خان دقیقاً حساب همه چیز را داشت و اقلاً هر ۳ ماه یک‌بار بر سر زیاد شدن مصرف این یا آن جنس عصبانی می‌شد و بهبودی را کتک می‌زد، به نحوی که گاه در بیمارستان بستری می‌شد! ولی پس از یک ماه او را می‌بخشید و دو مرتبه همین برنامه تجدید می‌شد.
بهبودی تا خروج رضا از ایران در حریم زندگی خصوصی او محرم‌ترین فرد بود و با رضا خان به تبعید رفت. در تبعید نیز از دو میلیون تومان پولی که محمدرضا برای هزینه رضا خان و خانواده‌اش (که ده نفر بودند) در اختیار او گذارده بود، یک میلیون و دویست هزار تومان را طی پنج سال پس‌انداز کرد، که به محمدرضا عودت داد. در دربار محمدرضا، بهبودی تا مقام معاونت دربار رشد کرد. پسر بهبودی نیز چندین دوره با کمک پدرش از ساوه (یا ملایر؟) نماینده مجلس شد.
سلیمان بهبودی در دربار پهلوی فرد معروفی بود و از درباری‌ها کسی نبود که او را نشناسد و حتی خانه‌اش را نداند. او تا چندی قبل از انقلاب زنده بود و گاهی به دیدن من می‌آمد. زیر نظر او فردی قرار داشت به نام سرلشکر مهاجر (یا مهاجر ایروانی) که رئیس قسمت عشایری دربار بود.
دکتر میمندی‌نژاد (رئیس دانشکده دامپزشکی که پس از استعفاء روزنامه‌نویس شد و نشریه رنگین کمان را چاپ می‌کرد و در آن زندگی رضا خان را به صورت پاورقی می‌نوشت و گویا یک جلد آن به صورت کتاب چاپ شده) برای بدست آوردن اسناد و مدارک از زندگی رضا خان به کرّات به منزل بهبودی می‌رفت.
یکی دیگر از واسطه‌های مهم رضا خان و انگلیسی‌ها، شاید مهم‌ترین آن‌ها، محمدعلی فروغی (ذکاء‌الملک) بود، که در صعود رضا به سلطنت و سپس در صعود پسرش محمدرضا، نقش مهمی داشت.» (۷ )
778_Safari-_Jamal_2وصیتنامه اردشیر جی:
همچنین اردشیرجی در وصیتنامه خود می نویسد: که در اکتبر ۱۹۱۷ / مهر ۱۲۹۶ یعنی چند ماه پیش از واقعه عزل کلرژه و سه سال و اندی پیش از کودتای ۱۲۹۹، نخستین دیدار خود را با رضاخان انجام داد و از آن پس آن دیدارها همواره ادامه داشته است. این بیان اردشیرجی ادعای استاروسلسکی را به خوبی تأیید میکند. اردشیرجی یک هندی ایرانی تبار زردشتی بود که خود می گوید:
بیست و هفت سال داشتم که در پایان تحصیلاتم در انگلستان به زادگاه خود بمبئی بازگشتم. رشته تحصیل من علوم وحقوق سیاسی و تاریخ شرق و تاریخ باستان بود. در فلسفه و السنه و بخصوص فارسی و عربی نیز مطالعاتی داشتم. قرار بود که با سمت منصب سیاسی در سرویس سیاسی هندوستان و وابسته به دفتر نایب السلطنه خدمت نمایم. پس از چند ماهی در این مقام به من ابلاغ شد که از طرف نایب السلطنه هند و با مقام مستشاری سیاسی عازم طهران شوم و بااستوارنامه صادره از حکومت هند به دربار ایران معرفی و در سفارت انگلیس در تهران خدمت نمایم. مأموریت دیگر من این بود که به نمایندگی پارسیان هند به امور همکیشان زرتشتی در ایران رسیدگی کرده و در رفع ظلم و ستم و محرومیت های گوناگونی از قبیل پرداخت جزیه و منع خروج از خانه در روزهای بارانی که به آنها تحمیل می شد اقدام نمایم. من از این پیشنهاد استقبال کردم زیرا که ما پارسیان هند هنوز پس از قرنها ایران را سرزمین مقدس اجدادی خود و مهد زرتشت می دانیم و عشق ایران از فرایض دینی ماست. وظایف من این بود که نایب السلطنه و حکومت هند را از اوضاع ایران مطلع و آگاه نگاه دارم.
در پاییز ۱۸۹۳ بود که به سوی ایران حرکت کردم و در آن زمان تصور آن را نمی کردم که به استثنای مدتی را که در مسافرتهای خارج به سر بردم بقیه عمرم را در ایران خواهم گذراند ودر جریانات سیاسی این کشور نه به عنوان یک نفر ناظر بلکه فعالانه شرکت خواهم کرد. امروز پس از سپری شدن سی وهشت سال، با وجدانی راحت می گویم که در تمام مراحل، منجمله نهضت مشروطیت و دوران استادی در مدرسه سیاسی، تا آنجا که در قوه داشتم در تحریک و تقویت روح ایران دوستی در ایرانیان کوشیدم. »( ۸ )
او علیرغم اینکه کارگزار و مشاور دولت انگلیس در ایران بود در ادامه آن وصیتنامه به این موضوع اشاره می کند که: ولی آنچه مرا آزار می داد بیحالی و سستی و بی علاقگی محض رژیم قاجاریه در قبال اوضاع دلخراش ایران بود. خانواده سلطنتی وهیئت حاکمه گوئی خود را بیگانگانی می دانستند که بر ایران و ایرانیان حکومت می کردند و تنها چیزی که مورد علاقه و نظرشان بود حفظ مقام پوشالی خود به هر قیمتی که شده و همین روحیه ضعیف به دو دولت روس و انگلیس اجازه می داد که گاه متفاقاً و چند صباحی بطور جداگانه و بیشتر به رقابت یکدیگر حاکمیت ایران را بازیچه قرار داده و به میل و اراده خود در تأمین مصالحشان عمل نمایند. ..» (۹)
رضا خان که توسط میرزا کریم خان رشتی به اردشیرجی معرفی گردید، آشنائی خود را با رضاخان چنین شرح می دهد:
در اکتبر ۱۹۱۷ [ مهر ۱۲۹۶ ] بود که حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا کرد و نخستین دیدار ما فرسنگها دور از پایتخت و در آبادی کوچکی در کنار جاده پیربازار بین رشت و طالش صورت گرفت. رضاخان در یکی از اسکادریل های قزاق خدمت میکرد. لشکر قزاق در آن زمان در خراسان و آذربایجان و مازندران و گیلان مستقر بوده و قزوین و رشت و طالش و خوی و قره سو و تبریز از مراکز اصلی این نیرو بود.... از مدتها قبل، من جزئیات مربوط به کلیه صاحبمنصبان ایرانی واحدهای قزاق را بررسی کرده و تعدادی از آنها را ملاقات نموده بودم. درباره رضاخان چکیده آنچه به من داده شده بود در کلمات «بی باک، تودار، مصمم» خلاصه شده و همچنین اضافه شده بود که افراد و صاحبمنصبان ایرانی از او حرف شنوی دارند.
... مدتی صحبت کردم تا او هم به حرف آمد و با آنچه گفت برایم روشن بود که سرانجام با مردی طرفم که آتش مهر ایران در دلش شعله ور است و می تواند روزی ناجی کشورش باشد. رضاخان سواد و تحصیلات آکادمیک نداشت ولی کشورش را می شناخت. ملاقاتهای بعدی من با رضاخان در نقاط مختلف و پس از متجاوز از یک سال بیشتر در قزوین و طهران صورت گرفت ...و به زبانی ساده تاریخ و جغرافیا و اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران را برایش تشریح می کردم. بویژه مایل بود که سرگذشت مردانی را که با همت خود کسب قدرت کرده بودند را برایش نقل کنم..اغلب تا دیرگاهان به صحبت من گوش می‌‌داد و برای رفع خستگی چای دم می‌کرد که می‌نوشیدیم...
به تفصیل برایش شرح داده‌ام که طبقه علما و آخوندها و ملاها چگونه در گذشته نه چندان دور آماده حتی وطن‌فروشی بودند. عده ای از آنها رسماً استدلال می کردند که بلشویزم یعنی اسلام.! و البته در ازاء این تفسیر پاداش مالی دریافت می کردند که جهت مقابله با آن علما و مجتهدین عراق پول گزافی گرفتند که بر علیه مرام بلشویزم فتوا دهند!. علما به طور کلی می‌خواستند که جیبشان پر شود و تسلطشان بر مردم پایدار بماند و همیشه بر چند بالین سر می‌نهادند. در تأئید نظرم جریان واقعی ذیل را برای رضا شاه تعریف کردم:- « در اوائل ژانویه ۱۹۱۳ مأمور سیاسی انگلیس در تبریز به سفارت انگلیس در طهران گزارش داد که طبق قول و قرار قبلی علماء و مجتهدین تبریز تلگرافی به طهران کرده و از کابینه مصراً خواسته بودند که نایب السلطنه نباید به ایران باز گردد. مأمور سیاسی با تعجب افزوده بود که همین آقایان علما خواسته اند که سعدالدوله زمام دولت را به دست گیرد و بختیاری ها را از کار برکنار کند و مأمورین بلژیکی گمرک هم از ایران اخراج شوند. در خواست مربوط به نایب السلطنه طبق انتظار بود و برای آن سفارت پول کافی به آقایان پرداخت کرده بود و تقاضای دیگر غیر منتظره و تعجب آور بود. شخصاً به تبریز رفتم و احتیاطاً از پکلوسکی نماینده سیاسی روس در طهران نامه ای برای کنسول روس در تبریز گفتم که با من همکاری کند. کاشف به عمل آمد که آقایان علماء و روحانیون از مأمورین انگلیسی پول گرفتند که نایب السلطنه به ایران باز نگردد و از مأمورین روسی ( که رسماً با انگلیس در ابقای بلژیکی ها موافقت کرده بودند!!) پول گرفتند که اخراج بلژیکی ها را بخواهند؛ از شجاع الدوله حکمران آذربایجان پول گرفتند که برله سعدالدوله و علیه بختیاری ها اقدام کنند و تازه پس از همه اینها کشف کردم که با سپهدار هم مشغول معامله بودند که در صورت دریافت پول لازم بر علیه شجاع الدوله فتوای مذهبی دهند! » خوب به خاطر دارم که در پایان داستان، رضاشاه چندبار این کلمات را ادا کرد» قحبه های بی‌همه چیز» برای شاه گفتم که چگونه در شهر مقدس مشهد و در سایه‌های گنبد امام رضا(ع)‌ آخوندها با مسافرین و زوار تماس می‌گرفتند و بدون هیچ شرم و حیایی موجبات عیش و لذات جنسی آنها را فراهم می کردند و زن هائی در اختیار داشتند که با قرار دادهای چند روزه و یا یک روزه به ازدواج مردان ذیعلاقه در می آورند و به این زن های نادان تلقین می کردند که این کار ثواب دارد و موجب رضایت ائمه اطهار است! و به مردان می گفتند که زیارت آنها هنگامی قبول است که خود را از بار شهوت جنسی سبک کنند و به عبادت بپردازند!. در همه جا اشتغال به این عمل به نام زشت و مشخص خود نامیده می شود و ولی آقایان علما به همکاران مذهبی خود اجازه می دادند که با عمامه و عبا به آن اشتغال ورزند! اذعان دارم که در میان روحانیون ایران افراد شرافتمند و ایران دوست هم هستند که خود افتخار دوستی و مصاحبت شان را داشته ام ولی این عده انگشت شمار را نمی‌‌توان نمونه واقعی جامعه روحانیت ایران دانست...» (۱۰)
وی همچنین می گوید: یازده سال تمام را در میان عشایر و قبایل مختلفی که در محدوده جغرافیای ایران سکونت دارند به سر برده بودم. آنچه را درباره آنها از زبان و نژاد و مشتقات عشیره ای و سلسله مراتب و طبقه بندی ایلخانی و خانی و مناسبات خوب و بد آنها با یکدیگر و روابطشان با دول بیگانه می دانستم با ذکر جزئیات و مو به مو برای رضاشاه گفته ام. در ادامه آن وصیتنامه، اهداف سیاست وقت انگلیس برای متمرکز کردن یک حکومت مقتدر در قبال ایل ها و عشیره ها و.. ایرانی اینگونه بیان می کند: هدف او ( رضاخان) که روزی قبائل ایران خود را واقعآً ایرانی بدانند و در حقوق و هم چنین مسئولیت اجتماعی و سیاسی سهیم باشند. در رژیم فعلی جائی برای حکومت های غیر رسمی و خود مختار محلی وجود ندارد. نظر قاطع من این است که ادامه قدرت خوانین به هر فرم و صورتی که باشد با قدرت حکومت مرکزی و استقلال ایران مباینت دارد. این قدرت های محلی باید بکلی برچپیده و در صورت لزوم قلع و قمع شوند. بکرات شاهد آن بودم که چگونه وفاداری خوانین به جهتی جلب می شد که نفع شخصی و مادی آنها را بسیشتر تأمین کند و در ازدیاد زور آنها مؤثر باشد. اجنبی و ایرانی بودن منبع فیض برایشان علی السویه بود. حتی می دیدم که چگونه روابط خود را با مأمورین سیاسی خارجی به رخ قبیله و عشیره خود می کشیدند و به آن مباهات می کردند...» (۱۱)
وی در باره دو قرن اخیر رژیم های استبدادی در ایران می نویسد: بدبختی اصلی ایران و بخصوص در دو قرن اخیر این بوده است که رژیم استبداد و قدرت مطلق توسط سلاطینی اعمال می شد که ضعیف النفس و فاقد آمال و آرزوهای ملی برای ایران بودند. قدرت مطلق آنها بین نزدیکان و درباریان توزیع می شد و کار به جائی می رسید که فراشباشی ها بر مردم بیچاره تسلط داشتند و بنام و برای اربانان خود یعنی شاهزادگان و رجال قاجار اخاذی می کردند. حکمرانان ولایات هم از درآمدهای نامشروع خود سهمی به شاه می دادند و سفره خود را رنگین تر و حساب های شخصی شان در بانک شاهی و یا محل دیگر روز بروز فزونی می یافت. خزانه دولت دائماً خالی و دست تکدی به سوی روس و انگلیس و بانک های آنها و یا شرکت نفت دراز بود. رجال بی حیثیت قاجار حتی تهدید می کردند که اگر به آنها پول نرسد یا استعفاء می دهند و یا در کنسولگری بست می نشینند تا خواهش آنها اجابت شود!» (۱۲ )
او در باره قرارداد ۱۹۱۹ پس از استعفای وثوق الدوله می نویسد:
درخلال این احوال قرار داد ۱۹۱۹معوق و بلااجرا مانده بود و مجلس وجود نداشت که آن را تصویب و یا رد نماید. وثوق الدوله جای خود را به مشیروالدوله سپرد و شاه طماع هم علاوه بر مقرری محرمانه خود از انگلیس که به ماهی بیست و پنج هزار تومان بالغ می شد سعی می کرد عواید فوری دیگری برای خود تأمین کند. نماینده وزارت خارجه بریتانیا معتقد بود که کابینه مشیرالدوله سر و صورتی به اوضاع داده است، ولی آنچه را من به نایب السلطنه هند گزارش دادم این بود که خانه ایران از پایبند[ پایبست] ویران است و قرارداد ۱۹۱۹هم فاقد ارزش و هرچه زودتر باید به عنوان پیروزی برای ایران باطل و لغو شود. عزیمت وی و ماندن قوای نظامی بریتانیا در شمال ایران تحت مداقه و مرور بود و این تدبیر اتخاذ شد که بنام همکاری نزدیک در مقابل خطر بلشویک ها و انقلابیون محلی بهتر است قوای انگلیس و قزاق با یکدیگر وارد عمل شوند. این طرح ژنرال Ironside ( آیرونساید ) بود که مانع از اقدام ناگهانی و قاطع لشکر قزاق به سود روس ها گردد.... احمد شاه به هیچوجه حاضر نبود که بر علیه فرمانده روسی قزاق عملی انجام دهد و شاید یکی از دلایل اصلی این بود که کلنل استاروسلسکی مبالغ قابل ملاحظه ای از بودجه قزاق را برداشته و به شاه رشوه می داد و این جریان بر سفارت انگلیس پوشیده نبود. در این مرحله به دستور وزارت جنگ در لندن و نایب السلطنه هند همکاری نزدیک ژنرال آیرونساید و من آغاز گردید. من برای نظرات رضاخان درباره نیروی قزاق اعتبار فراوانی قایل بودم و سرانجام او را به آیرونساید معرفی کردم. آیرونساید همان خصالی را در رضاخان می دید که من دیده بودم و هر دو برای این مرد احترام زیادی قائل بودیم. » (۱۳)
ملک الشعرا بهار مقدمات کودتای ۱۲۹۹ اینگونه شرح می دهد:
شاه می ترسید !
اگر چه شاه کاملاً پیرو افکار عمومی بود و افکار عمومی هم از طرف روسیه خطری فرض نمی کرد، زیرا آنها تازه سواد قرار دادی که بسیار مفید می نمود برای سپهدار فرستاده بودند و خود را با اقامت قوای انگلیس در ایران مخالف معرفی می کردند و این یکنوع همدردی بود که با مردم ایران داشتند. اما درحقیقت شاه از بلشویک میترسید، و از آشوبهای کوچک شهر تهران که گفتیم اساس حزبی و بنا و بنیاد درستی نداشت و همه مصنوعی بود خوف داشت، نه مایل بود خود را در آغوش انگلیسها بیندازد و مطیع ارادۀ آنها باشد، و نه جرأت داشت آرام و آسوده بنشیند، تنها اعتماد و پشت گرمی او نیز بقوۀ قزاقها بود و قزاقها هم در حدود قزوین لخت و بیچاره و بی فرمانده ( زیرا در این موقع صاحبمنصبان روسی را بیرون کرده بودند!)
مردم بفکر کودتا افتاده بودند!
در این گیر و دار و بی تکلیفی، مرحوم سید حسن مدرس بخیال کودتا افتاد. سالار جنگ یکی از پسران بانوی عظمی در ورامین، مقداری تفنگ راه انداخته و عده ای تفنگچی دور خود جمع کرد و قرار بود از اصفهان نیز عده ای از الوار مسلح آمده بمشارالیه ملحق شوند و بقراری که می گفتند قصد کودتا و گرفتن طهران را داشتند. مرحوم مدرس بخود من بعدها می گفت: «در آن اوقات « رضاخان» نزد من آمد و گفت من چندی پیش با وثوق الدوله هم صحبت کردم و او بمن توجهی نکرد. حاضرم با شما کار کنم و همدست شویم و باین اوضاع خراب خاتمه دهیم. چه می ترسم ایران بلشویک شود.( این مصاحبه درست مصادف وقتی است که اینمرد بی آرام و تیز هوش نومید شده و بقول خود می خواست سر به صحرا گذارد و پریشانی اوضاع را خوب احساس کرده بوده است.)» می گویند که: شاهزادۀ نصرت الدوله وزیر خارجۀ حکومت وثوق الدوله که از هنگام مسافرت با شاه در فرنگستا ن مانده بود، از فرنگستان با شتاب و تعجیل برای اداره کردن کودتائی که در اروپا مقدمات آنرا فراهم آورده بود به ایران تاخته و تا همدان رسید، ولی بسته شدن جادۀ همدان – قزوین بسبب بارش برف مانع گردیدکه شاهزاده بموقع خود را بمرکز برساند و سید ضیاء الدین بمساعدت مستر هاوارد کنسول انگلیس در تهران که مردی صاحب نفوذ و با نصرت الدوله نیز مناسبات خوبی نداشت، پیش افتاده کودتا را اداره کرد و شاهزاده روزی وارد پایتخت شد که پدر و برادرش سالار لشکر دستگیر شده و حبس بودند و مشارالیه را با اتومبیل او ضبط کرد و نزد پدر و برادرش بردند!.
هرگاه روابط فیروز ( نصرت الدوله) با مسترهاوارد خوب بود یا سرپرسی کاکس در تهران می بود، شک نیست که کودتا بدست او انجام شده بود و این واقعه، یعنی واقعۀ بارش برف و عداوت مسترهاوارد در سر دوراهی تاریخ باعث خیلی آثار گردید. (در سفارت انگلیس زبان« سر پرسی کاکس » وزیر مختار دانشمند و مجرب انگلستان دو دستگی و اختلاف نظری پیدا شده بود، علت آن بود که مستر هاوارد که فارسی را خوب حرف میزد و مردی صاحب نفوذ بود میل داشت غالب کارها بوساطت او انجام گیرد ولی دولتیان مستقیماً با وزیر مختار سر و کار داشتند و شاید کارهائی بخلاف میل و اطلاع مستر هاوارد انجام می گرفت، از اینرو هاوارد با نصرت الدوله و صارم الدوله که همۀ کارۀ کابینه و رابط بین سفارت و دولت بودند سرو سری نداشت و برخلاف با سید ضیاء الدین دوست و رفیق بود و سید جزو دستۀ هاوارد محسوب می شد و این مخالفت تا ورود مستر نرمان و سرپرسی لورن و بعد ها تا عهد سلطنت رضا شاه که او هم مستقیماً از دوستان هاوارد بود دوام یافت، و مستر هاوارد در این مدت با نصرت الدوله و تیمورتاش و دوستان ایشان میانۀ خوشی نداشت، و عاقبت هم تیمور و فیروز موفق شدند زیر پای آقای هاوارد را جاروب کنند و به انگلستان از او شکایت کردند و احضار شد و بسمت مأموریت سوریه نامزد گردید. روزی که مستر هاوارد می خواست از ایران برود با آنکه من خانه نشین بودم بعنوان وداع بخانۀ من آمد و در ضمن صحبتها گفت: « تیمورتاش به مسافرت بلندن میرود و گمان ندارم درین سفر زیاد بمشارالیه خوش بگذرد» و اتفاقاً این همان سفریست که بعد از مراجعت از آن سفر مورد خشم شاه واقع و نابود گردید!... و نیز شنیده ام که این دیپلمات با فراست گفته بود که می بینم فیروز و تیمور بدار آویخته شده اند. می گویند مقالاتی که در شرق نزدیک در تمجید از فعالیت تیمور و اینکه همه کاره اوست و پهلوی آلتی در دست تیمور بیش نیست و غیره بقلم مستر هاوارد بوده است ولی قسمت اخیر این اخبار راباید باقید احتیاط نگریست!)
ملک الشعراء در ادامه آن می نویسد: جمعی دیگر نیز بر آن بودند که بوسیله رؤسای ژاندارم، اقدامی بنمایند و ماژور فضل الله خان را در نظر گرفته بودند که با او مذاکره کنند. روزی آقای سید ضیاء الدین وقتی که از نزد سپهدار بر میگشتیم و هنوز هیئت وزاریش ترمییم نشده بود بمن گفت: اینها داخل آدم نیستند، باید خود ما فکری کنیم و سرو صورتی بکارها بدهیم. خبری شنیدم که شاه در اسلامبول با پدرش محمد علی صحبت کرده بود و پدر باو نصیحت کرده که« بوسیلۀ قزاق ها میتوان حکومتی مقتدر و موافق خود ایجاد کنی و جلوی هرج و مرج را بگیری» ولی من نمی دانم این خبر تا چه حد راست است.
احمد شهریور معتقد است که: مستر نرمان وزیر مختار انگلیس بعد از آنکه از قصد حرکت دادن شاه و جمع آوری بانکها منصرف شد و پیشنهاد های نظامیان انگلیس نیز توسط سپهدار پذیرفته نیامد، با شاه ملاقات کرد و در باب کودتا و ایجاد حکومت مقتدر و ثابتی که بتواند از هرج و مرج تهران که پیشاهنگ نشر مسلک کمونیزم است ممانعت کند و دولتی قوی و نظامی بوجود آورد. با احمد شاه صحبت کرد- شاه این فکر را پسندید. و نیز می گوید موثق السلطنه مغرور میرزا وزیر دربار با این نقشه موافق نبود بنابراین استعفا داد و مشار الملک وزیر در بار شد و نیز می گویند: شهاب الدوله هم از قرار مسموع بدین عمل راضی نبود، و معین الملک بجای شهاب الدوله داخل دربار گردید و منشی مخصوص شد. میگوید: معین الملک مردی متین و با نقشۀ کودتا موافق بوده است و او در آن اوقات بین شاه و سفارت انگلیس رابط بود. اتفاقاً، درهمان اوقات مستراسمارت از اعضای سفارت روزی بخانۀ مؤلف آمد و با من در ایجاد حکومتی مقتدرکه بتواند هرصاحب داعیه و صاحب صوتی را سرکوب دهد و ایجاد دولت ثابت و نیمه دیکتاتوری بنماید ( مذاکره کرد و من با او در لزوم چنین دولتی بطور کلی موافق بودم ) ولی در انتخاب افراد و اعضاء آن دولت سلیقۀ ما راست نیامد و هر اشکالی که من داشتم درین مسئله بود و قرار شد باز هم فکر و صحبت کنیم ولی بعد معلوم شد که فرصت فوت میشده است وقت مذاکره طولانی نبوده است!
احمد شهریور می گوید: با شاه قرار دادند که دولتی قو ی تشکیل شود و کارهای او بقرار زیر باشد:
۱ - قرار داد ۱۲ ذی القعده ۱۳۳۷ مطابق اوت ۱۹۱۹را با نزاکت لغو کنند و روابط جدیدی با دولت بریتانیا ایجاد نمایند.
۲ - دولت ایران با دولت روس تا حدی نزدیک شود که هم از خطر مداخلات قشون آنان ممانعت شود و هم بمنافع بریتانیا ضر ر وارد نیاید.
۳ - دوایر نظامی را متحد الشکل کنند و تا حدود چهل هزار نفر سرباز ترتیب بدهند و مواد دیگر ...
این خبر را احمد شهریور نوشته است و نمی دانم تا چه اندازه تحقیق صحیح کرده و شایان اعتماد است.
در این خبر که می نویسم علاوه بر آنکه در تاریخ احمد شهریور موجود است از چندین نفر مطلع نیز شنیده ام که: شاه در آن اوقات به رئیس الوزرا پیشنهاد کرد که پانصد نفر قزاق علاوه بر گارد سلطنتی لازم است که در تهران باشند و امر شد این عده فوراً از قزوین بتهران روانه شوند....
من و آقا سید ضیاءالدین، این اوقات زیادتر از ایام پیش با یکدیگر ملاقات داشتیم، و من همیشه باین جوان هوشیار و شجاع و نافذ علاقه داشتم و با وجود دور بودن افق حزبی و موجود شدن موارد اختلاف سلیقه، همواره سعی داشتم که بین ما نقاری روی ندهد.
درین روزها اختلاف فیمابین ما نیز برطرف گردید بود و هر دو اوضاع را بیک شکل و یک رنگ میدیدیم. روزی که دولت اول سپهدار تشکیل شد، من سید را ناراضی یافتم و گفت: هیچکدام اینها چیزی نیستند، ما خودمان باید کار کنیم...
چیزی نگذشت درصدد بر آمدم که بین دوستان خودم یعنی فامیل فیروز ( خود او تهران نبود) و تیمورتاش و بین سید ضیاۀ الدین ارتباطی صمیمانه ایجاد کنم. قسمت تیمور تاش سهل بود، اما بین فیروزیان و سید الفت به صعوبت دست می داد، فیروز نمی خواست بشخصیت جوانانی که خود را بپای کار رسانیده اند اذعان کند. این یکی از بدترین صفات کهنۀ اشراف و اعیان ایرانست، که گمان می کنند کسی که پدرش وزیر نبوده است حق ندارد وزیر شود! بهمین اصل سالها سردارمعظم ( تیمور تاش ) و اشخاصی مانند او را سر می گردانیدند و عجب اینست که اگر برحسب صدقۀ شخصی از طبقۀ دوم وزیر می شد بفور خود را در صف اعیان قرار داده همین اصل قدیم را پرورش می داد!
یکی از علل عمدۀ تربیت نشدن رجال و مردان کافی در عصر مشروطه و منحصر شدن کارها بدست دوازده نفر پیر و جوان همین حس محافظه کاری شوم بود. هر کس را که لایق میدیدند بی درنگ باصطلاح خود: « نوک او را می چیدند!» که بخودی خود نتواند دانه برچیند و محتاج دست آنها باشد! و سید ضیاءالدین از آنهائی نبود که بتواند با نوک چیده زندگی کند...
سید به تیمور نزدیک میشد، چه تیمور آنروز ها اهمیت زیادی نداشت، خود او از آنها بود که نوک او را مکرر چیده بودند. اما باز نوک بیرون می آورد!
سید ضیاءالدین، زیاد می جنبید.
با مستر هاوارد که مدتی بود جای مستر چرچیل را گرفته و در عهد سرپرسی کاکس با سید زیاد گرم گرفته بود دمخور بود. درین اوقات دیپلومات دیگری بنام مستراسمارت که در آغاز مشروطه با دموکراتها دوستی داشت و در ایران و لندن به مشروطه خواهان کمک زیاد کرده بود نیز وارد تهران شده بود و با من خصو صیت داشت.
مستمر اسمارت معتقد بود که باید مامورین انگلیس با احرار و آزادیخواهان و افرادی که وجهۀ ملی دارند همکاری کنند، ولی مستر هاوارد بخلاف میل داشت دوستان تازه و فعال خود را بلند کند و جلو بیندازد.
بالاخره فکر کودتا در یک هفته بوجود آمد.
شاه چه می کرد؟
اطلاع داریم که شاه در اسلامبول وقتی پدرش را ملاقات کرده بود، طرح کودتائی بدست بریگاد قزاق بر ضد مشروطه خواهان و هنگامه جویان کشیده و پدرش باو ثابت کرده بود که بهمراهی این قوه که هنوز شاه پرست و دست نخورده باقی مانده اند میتوانی دیکتاتوری کنی ! ازین روی بود که چنانکه گفتیم شاه میل نداشت قوای قزاق متفرق شود و حتی مانع شد که این قوه با قوۀ ژاندارم متحد الشکل شده در تحت ادارۀ واحدی در آید. پس خوانندۀ عزیز ملاحظه کرد که فکر تغییر وضع در هر سری دور میزده است و از شاه تا شاهزاده و از عالم تا عامی، همه دریافته بودند که با این وضع شرب الیهود و اصول ریاکاری و پوشانیدن لباس ملی اغراض فرومایۀ شخصی نمی توان کار کرد و همه در صدد بودند که از طریق کودتا و جمع قوای متشتت و تمرکز آنها می توان بسر منزل مقصود رسید، منتهی رفیق ما که زودتر از همه کامیاب شد بدین بیت « لسان الغیب » رطب اللسان بود که میفرماید:
من بسر منزل عنقا نه بخود بردم راه
طی این مرحله با مرغ سلیمان کردم!
کودتای سوم حوت علم شد:
آقا سید ضیاالدین یک سفر بقزوین رفت و باز گشت.
من حس کردم که مشارالیه اینروزها زیادتر از ایام عادی در جنبش و کار است، روزی که پس فردا قوای قزاق وارد تهران شد یعنی اول حوت ۱۲۹۹با وی بطور صریح و قطعی گفتم که اگر نقشه و فکری دارید که مربوط باوضاع باشد، من با شما موافقت خواهم کرد....
بقزوین گفته شدکه پانصد نفر قزاق حرکت کند و این امر در نتیجۀ اشاره و فرمان شاه بود. بعد شنیدند که دوهزار نفرحرکت کرده است. معلوم نشد هزار نفرهم بدستور دولت بوده است یا بدستور کسانی که نقشۀ کودتا را قبلاً کشیده بودند از قبیل صاحب منصبان انگلیسی مانند جنرال آیرونساید و کلنل اسمایس و غیره و یا بدستور شاه. و چنانکه خواهیم دید این عده از ینگی امام که بطرف کرج حرکت کردند شاه شنید و متوحش گردید، و بسردار همایون امر کرد که تلگراف کنید این عده بقزوین باز گردد. ولی عده بقزوین باز نگشت و بسرکردگی «رضاخان میر پنجه» بتهران آمد و تصمیم گرفتند که اگر سئوال شد بکجا میائید بگویند برای رفتن بخانه ها و دیدن زن و بچه میرویم و اگر لازم شد باز به فرونت بر میگردیم و علاوه بگویند مدتی است مواجب بما نداده اند و مواجب می خواهیم...
با رؤسای « ژاندارم» قبلاً صحبت کرده بودند که هنگام ورود قوا به پایتخت دست در نیاورند و با قزاقها برادر وار رفتار کنند. احمد شهریور می گوید که این عمل را هم شاه کرد و او بود که دستور داد ژاندارم و بریگاد مرکزی درقبال قزاق دست در نیاورند. اما من این معنی را باور نمی کنم و حق آنست که شاه از حرکت دو هزار قزاق بتهران ترسید و امر کرد باز گردند و آنها اطاعت نکردند و شاه در برابر عمل واقع شده قرار گرفت. قزاق که در قزوین لباس در بر نداشت با لباس نو و کفش و ساز و برگ حسابی حرکت کرد، بین راه پولی هم بین آنها قسمت شد. در یکی از منازل صاحب منصبان قزاق نطقها کردند، و از خدمات خود سخن گفتند و بتهرانیان حمله کردند و بار دیگر سردار تازۀ خود را که در همان روزها سرتیب سوم شده بود سردست بلند نمودندو خود را خدمتگزار شاه شمردند و سید ضیاء الدین هم در آن جلسه حاضر بود.
راپورت بتهران رسیدکه قزاقها می آیند!
رئیس دولت، قاسم خان سردار همایون رئیس بریگاد قزاق را فرستاد که از قزاق بپرسد کجا میآئید. مشارالیه رفت و چنانکه خواهیم دید توهین شده باز گشت و استعفا داد!
دولت ششصدنفر ژاندارم که حاضر در مرکز بودند برای ممانعت قزاق بخارج شهر و حدود باغشاء گسیل داشت سپس سرباز بریگاد مرکزی را برای نگاهداری خندق و همراهی با ژاندارم مأمورساخت و اول شب بپاسبانهای شهربانی نیز اسلحه دادند که در مرکز و کلانتریها مواظب باشند.
ژاندارم مقارن غروب از شهرخارج و در باغشاه و یوسف آباد که مقر آنها بود مستعد شدند ولی بآنها تفنگ بی فشنگ داده شده بود. رؤسای سوئدی با کودتا همراه بودند، ورنه ژاندارم بدون شک با تکیه بشهر می توانست قوای خستۀ قزاق را در ساعت متفرق کند، خاصه که بریگاد مرکزی نیز پشتبان آنان قرار می گرفت.
سپهدار، ادیب السلطنه سمیعی معاون رئیس الوزرا و دونفرکارمند سفارت انگلیس را که یکی مستر هاوارد بود جلو آنها فرستاد و معین الملک منشی مخصوص شاه نیز با آنها بود. از این عده تنها ظاهراً ادیب السلطنه داخل نقشه نبوده است، این عده رفتند و جواب سر بالا شنیده باز گشتند.
مخبر روزنامۀ ایران را من قریب به نصف شب فرستادم ( زیرا در شهر شهرت یافته بود که عده ای بلشویک به تهران حمله کرده اند ) و برای اطمینان مردم خواستم جزئیات واقعه را دریابم . مخبر ما در چند میلی شهر به آنها رسید ولی قزاقان او را راه ندادند که کسی را به بیند و باو گفتند که: رضا خان میر پنج با آتریاد تهران بخانه های خود میروند...
قزاق وارد شهرشد! ژاندارم دست در نیاورد. بریگاد مرکزی باتفاق قزاق وارد شهر شدند. نزدیک سحر یک تیر توپ از میدان مشق قدیم به ادارۀ شهربانی شلیک کردند و بیکی از اطاقهای تأمینات خورد و قزاق باتفاق جمعی از بریگاد مرکزی که با قزاقها همدانستان شده بودند بنظمیه ( شهر بانی ) ریختند و شلیک با تفنگ در ادارۀ نظمیه و کلانتریها آغاز شد و مدتی دوام داشت.
نظمیه تسلیم شد. محبوسین نظمیه بگمان اینکه بلشویک بشهر ریخته است، از محبس بیرون ریختند و فریاد زدند « زنده باد بلشویک» و یکی از آنها به تیر قزاق کشته شد. ذخیرۀ نظمیه و امانات غارت شد! یک محبوس فراری و یک پاسبان در مرکز شهربانی کشته شد. دو پاسبان هم در کلانتریها بقتل رسیدند و هفت تن مجروح شدند که آنها هم بتدریج مردند.
احمدشهریور می گوید: این هنگامه و شلیک توپ مردم را بیمناک ساخت و زنانی سقط جنین کردند و بقول خود آنها، روی خون افتادند!.
عبدالله خان امیر طهماسبی گفته است که: من رئیس گارد مخصوص احمد شاه بودم، و با آنکه احمد شاه تقریباً از نقشۀ کودتا مسبوق بود بعد از شنیدن وضع شبانۀ شهر خواست از فرح آباد فرار کند، من او را مانع شدم. چنین بود طرح یک دسیسۀ سیاسی بزرگ، و پایتخت با قوائی که در او بود اینطور بتصرف جماعتی که خود را فروخته بودند در آمد! (۱۴ )
توضیحات و مآخذ:
۱- «گذشته چراغ راه آینده است - تاریخ ایران در فاصله دو کودتا ۱۲۹۹ – ۱۳۳۲» نشر از جامی - ۱۳۵۷ - صص۴۴- ۴۳
۲- همان جا - ص ۴۷
۳ - مصطفی تقوی - «تأملی در کودتای » - ۱۲۹۹ فصلنامه تاریخ معاصر ایران- مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران ( شماره ۳۲ ) - زمستان ۱۳۸۳- صص ۴۴ – ۵
۴ - خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست، «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد دوم- انتشارات اطلاعات – ۱۳۷۰ - ص ۸۲
۵ - سایت رسمی انجمن زرتشتیان کرمان( وهیشتا )در باره اردشیر جی می نویسد: «فرزانه اردشیر جی پور ایدلجی پور شاپور جی ریپورتر در سال ۱۲۴۴ خورشیدی در بمبئی چشم به جهان گشود و در بهمن ماه ۱۳۱۲ خورشیدی در تهران درگذشت. او پس از درگذشت نــاگهانی فرزانـه کیخسرو جی خـان صاحب ( دومین نماینده انجمن اکابر ) در سال ۱۲۷۲خورشیدی از سوی این انجمن به سمت سومین نماینده انجمن اکابر صاحبان پارسی در آمد و برای سرپرستی جامعه زرتشتی رهسپار ایران شد.
اردشیر جی علاوه بر خدمت رسانی به جامعه زرتشتی در پا بر جا نمودن نظام مشروطیت نیز نقش بسزایی داشت، چنان که آقای مهدی ملک زاده در کتاب زندگانی ملک المتکلمین نام فرزانه اردشیر جی را جزو چهل نفر آزادیخواهی که در روز ۱۲ ربیع الاول ۱۳۲۲ هجری قمری انجمن آزادی خواهان ایران را بنیان گزاری کرد برای ثبت در تاریخ ضبط نموده است .
فرزانه اردشیرجی نه تنها بین رجال و درباریان وخاندان سلطنتی ایران مورد توجه و صاحب نفوذ بود، بلکه رجال سیاسی دولت انگلستان ساکن تهران نیز با دیده احترام به او می نگریستند و در امور خاور میانه به ویژه ایران جویای نظریات او بودند. کابینه انگلستان وی را به سمت مشاور ویژه سفارت خود در تهران منصوب و گذر نامه خصوصی برای او صادر کرد .
فرزانه اردشیر جی زبانهای کردی و لری را نیز می دانست و بین آن ایلات صاحب نفوذ و دارای احترام بود. با سران ایل بختیاری نیز روابط صمیمانه داشت. دانشگاه النسه آسیایی پترو گراد از او برای تدریس زبانهای آسیایی دعوت کرد.زمانی هم در مدرسه علوم سیاسی تهران سمت استادی داشت.» (**)
ولی دانشنامهٔ آزاد به نقل از نوشتۀ عبدالله شهبازی نقش اردشیر جی در ایران را اینگونه شرح می کند: « اردشیر جی در کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ و حوادث بعد ی آن شبکه مفصل اطلاعاتی حکومت هند بر یتانیا در ایران، که از سال۱۸۹۳ میلادی/ ۱۳۱۰ ق. یعنی از سه سال قبل از قتل ناصرالدین شاه به وسیله سِر اردشیر ریپورتر (اردشیر جی) اداره می‌شد، نقش اصلی و تعیین کننده داشت. این شبکه بود که رضا شاه را برکشید و پرورش داد و تمامی مقدمات کودتا را فراهم آورد و سپس مسیر دشوار او را در تأسیس سلطنت پهلوی هدایت و هموار کرد. البته در کودتا سرلشکر سِر ادموند آیرونساید (بعدها: بارون آیرونساید اول)، فرمانده نیروهای نظامی انگلیس مستقر در شمال ایران (نورپرفورس)، نیز نقش داشت. ولی باید توجه نمود که این نقش محدود بود. آیرونساید تنها مدت کوتاهی درمنطقه و در ایران بود. او از۴ ا کتبر ۱۹۲۰ تا ۱۷ فوریه ۱۹۲۱، یعنی کمترازچهارماه و نیم فرمانده نورپرفورس بود که مأموریت جنگ با بلشویک‌ها را به عهده داشت. وی در طول زندگی اش نیز ارتباطی با ایران نداشت و بنا بر این نقش او در کودتا نمی‌تواند همسنگ و حتی قابل مقایسه با نقش اردشیر ریپورتر باشد که به عنوان رئیس شبکه اطلاعاتی بریتانیا درایران تا زمان کودتا ۲۸ سال در ایران اقامت داشت و بر حوادث مهمی چون انقلاب مشروطه و غیره تأثیر نهاده بود. البته آیرونساید به عنوان فرمانده نیروهای نظامی انگلیس در شمال ایران سهم معینی در کودتا داشت ولی او مجر ی دستورات وزیر جنگ وقت بر یتانیا، یعنی سِر وینستون چرچیل، بود. بعدها همین چرچیل، به عنوان نخست وزیر وقت بریتانیا، نقش سرنوشت سازی در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ایفا کرد. »
به بیان دیگر ، «اردشیر ریپورترعضو سازمان ماسونی موسوم به لژ بیداری در ایران، چهار سمت رسمی داشت: اوّل، «مستشار سیاسی» سفارت بریتانیا در تهران با استوارنامه از سوی نایب‌السلطنه حکومت هند بریتانیا یا به تعبیر دیگر مشاور ویژه وزیرمختار بریتانیا در ایران. دوّم، نماینده «پارسی پانچایت» و سرپرست زرتشتیان ایران از سوی انجمن فوق. سوّم، نماینده کمپانی تاتا در ایران. چهارم، خبرنگار روزنامه تایمز لندن در ایران و خاورمیانه. » . ( *** )
** - نگاه کنید به سایت وهیشتا ( سایت رسمی انجمن زرتشتیان کرمان )
*** - نگاه کنید به نوشتۀ عبد الله شهبازی -« سر اردشیر ریپورتر، سرویس اطلاعاتی بریتانیا و ایران»
۶ - خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست، «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد اول - انتشارات اطلاعات – ۱۳۷۰- صص ۲۹۸ – ۲۹۷
۷ - خاطرات ارتشبد سابق حسین فردوست، «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد دوم- (صص ۸۴ – ۸۲ )
۸ – همانجا - صص ۱۴۷ – ۱۴۶
۹ – پیشین - ص ۱۴۷
۱۰ - پیشین - صص ۱۵۳ – ۱۴۷
۱۱ - همانجا – صص ۱۵۴ -۱۵۳
۱۲ – همانجا – ص ۱۵۴
۱۳ – همانجا ۱۵۲ -۱۵۱
۱۴ - بهار، ملک‌الشعرا، تاریخ مختصر احزاب سیاسی؛ انقراض قاجاریه، چاپ رنگین، تهران، .۱۳۲۳ - صص ۶۹ – ۶۱
ادامه دارد

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire