samedi 14 juillet 2012

جمال صفری : زندگینامه دکتر محمد مصدق، قسمت سیزدهم

جمال صفری : زندگینامه دکتر محمد مصدق (13)

«26 خرداد، بمناسبت صدو بیست وهشتمین سالگرد تولد دکتر محمد مصدق »

مظفر الدین شاه
دو  بنیاد سیاسی ( شاهنشاهی) و مذهبی از  موانع رشد در جامعه ملی ما  می باشد .  با انقلاب  بهمن 57  استبداد  شاهنشاهی توسط مردم برچیده شد . هم اکنون «فلسفه سیاسی بنیاد  استبداد دینی »در این سی سال حکومت خود، عملا با فساد ، جنایت و خیانتی که کرده است  شکست و  بطلا ن این نظریه را در اذهان جامعه  ملی ایران بطور  واضح آشکار و هویدا نموده است.
شخصیت مظفر الدین شاه و وضعیت دربار او نمونه ای است از حکومت های  جبار و مستبد در ایران که امتیاز دادن به بیگانگان  در زمان آنها تحقق یافته است.  بعنوان مثال در تاریخ معاصر ایران تمدید قرارداد  دارسی 1312 بوسیله رضا خان ،  قرار داد کنسر سیوم نفت  1333 در زمان رزیم کودتا دست نشانده محمد رضا شاه و قرارداد  الجزایر 1359 توسط شخص خمینی بیان ازمنش و روش شخصیت آنها و اطرافیان سر سپرده شان  است . نگارنده  در اینجا به «یادداشتها ی روزانۀ»  محمد علی ذکاءالملک  فروغی ، خاطرات احتشام السلطنه  و قسمتها یی از دو مقاله تحقیقی پژوهشگران ایرانی دکتر عبدالحسین نوائی و دکتر هما ناطق استناد  می کنم:
 دكتر عبدالحسین نوائی خصوصیات مظفرالدین شاه را اینگونه شرح می کند:
"مظفرالدین شاه هیچ‌ گونه مبانی فكری و فرهنگی نداشت. درسی اگر خوانده بود در حد خواندن بود و توقیع نوشتن و در صدور نامه‌ها دستور دادن، بیش از این نخوانده بود و هرگز هم بیش از این آرزوی سواد و علم نكرد، برخلاف پدرش كه گاه فرانسه می‌خواند و گاه آلمانی و گاه به مقتضای سیاست روسی".
باری مخبرالسلطنه هدایت می‌نویسد كه یك دایرۀ‌المعارف آلمانی، ناصرالدین شاه را صفر بزرگ خوانده بود و مظفرالدین شاه را صفر كوچك. درباره پدرش ممكن است كه جای سخنی باشد، ولی درباره وی این نكته بسیار درست و كاملاً مطابق با واقع است.
این پادشاه سه سفر به اروپا رفت و در این كار نگاه به دست «شاه بابا» كرد. در نتیجه نه تنها از این سفرها اثر اجتماعی و صنعتی و اقتصادی حاصل نیامد، رفتار كودكانه شاه و همراهانش موجب رسوائی و سرشكستگی فراوان گردید.
مظفرالدین شاه، در سفر فرنگ دسته گلهای فراوان به آب داد و همراهانش، رسوائیها به بار آوردند. شرحی كه مهماندار فرانسوی وی درباره او نوشته هم مضحك است هم شرم‌آور. به یك قسمت از نوشته او توجه فرمائید:
"واقعه‌ای كه شاید بیش از همه موجب تفریح خاطر ما شد، پیشامدی بود كه موقع تماشای تجارب مربوط به فلز رادیوم رخ داد. به این معنی كه من در حین صحبت، روزی از كشف بزرگی كه به دست مسیو كوری انجام یافته سخنی به میان آوردم و گفتم كه این اكتشاف ممكن است اساس بسیاری از علوم را زیر و رو كند. شاه فوق‌العاده به این صحبت من علاقه نشان داد و مایل شد كه این فلز قیمتی اسرارآمیز را ببیند. به مسیو كوری خبر دادیم. با این كه بسیار گرفتار بود، حاضر شد كه روزی به مهمانخانه الیزه پالاس بیاید و چون برای ظهور و جلوه خواص مخصوص رادیوم، لازم بود كه عملیات در فضای تاریكی صورت گیرد، من با هزار زحمت شاه را راضی كردم كه به زیر زمین تاریك مهمانخانه كه به خصوص برای این كار مهیا شده بود بیاید. شاه و همه همراهان او قبل از شروع عملیات، به این اطاق زیرزمینی آمدند. مسیو كوری در را بست. و برق را خاموش كرد و قطعه رادیوم را كه همراه داشت روی میز گذاشت. ناگهان فریاد وحشتی شبیه به نعره گاو و یا فریاد كسی كه سر او را ببرند بلند شد و پشت سر آن، فریادهای زیاد دیگری از همان قبیل ضجه، اطاق را پر كرد. همگی ما وحشت كردیم. دویدیم چراغها را روشن كردیم، دیدیم كه شاه در میان ایرانیانی كه همه زانو بر زمین زده بودند دستها را محكم به گردن صدراعظم انداخته، در حالی كه چشمانش از ترس دارد از كاسه بیرون می‌آید ناله می‌كند و می‌گوید از اینجا بیرون برویم. همین كه تاریكی به روشنائی تبدیل یافت، حالت وحشت شاه تخفیف پیدا كرد و چون دانست كه با این حركت مسیو كوری را از خود ناامید ساخته، خواست به او «نشان» بدهد. اما دانشمند مزبور كه از اینگونه تظاهرات بیزار و بی‌نیاز بود از قبول آن امتناع ورزید.
درجه وحشت ذاتی مظفرالدین شاه از تاریكی و تنهایی بدان پایه شدید بود كه شبها بایستی اطاق او پر از روشنائی و سر و صدا باشد. به همین ملاحظه، هر شب هنگامی كه شاه می‌خوابید و مژه بر هم می‌گذاشت، یك عده از همراهان او در اطراف بستر می‌نشستند و چهل چراغها را روشن می‌كردند و حكایات روزانه خود را برای همدیگر نقل می‌نمودند و چند تن از جوانان درباری دو به دو، نوبت به نوبت، دست و پای او را، به رغبت و با نظم تمام، آرام آرام مشت می‌زدند. شاه به این ترتیب تصور می‌كرد كه می‌تواند جلو مرگ را اگر بی‌لطفی كند و بخواهد در حین خواب به سر وقت او بیاید بگیرد. امر بسیار عجیب این كه شاه، با وجود این همه مشت مال و روشنایی و سر و صدا به خواب می‌رفت و ناراحت نمی‌شد".
در آن نوشته  دکتر نوائی می افزاید: درباره مسافرت سوم هم باز تاج‌السلطنه با طنزی تلخ و كوبنده و طعن و هزلی گزنده می‌نویسد:
«از این مسافرتهای شاه قصه‌های قشنگی شیوع پیدا كرد. از جمله امیربهادر كه رئیس كشیك‌خانه و جزو «سوئیت» شاه بود، روزی در لگن، در زیر تخت «رنگ و حنا» درست كرده و به ریش و سبیل خود می‌بندد. همین قسم شب را با رنگ و حنا می‌خوابد و تمام ملافه[ملحفه] تخت‌خواب را آلوده می‌كند. صبح برخاسته می‌رود یكی از حوضهای بزرگ، بنای شستشو را می‌گذارد. فوراً مستحفظین آنجا جمع شده، حوض را خالی كرده، دوباره آب می‌اندازند.»
«قهوه‌چی شخصی داشته است. قلیان می‌كشیده، ترشی سیر همراه خودش برده بود. سر میزهای رسمی می‌خورده است و در هر مهمانخانه‌ای كه می‌رفته است، ناچار تمام اتاقهای جنب اطاق شخصی او را دود داده و سایر سوئیت‌ها هم بهمین قسمها مفتضح لیكن قدری كمتر» یادمان رفت این قسمت را هم باز از خاطرات تاج‌السلطنه نقل كنیم كه با شوخی و خنده‌ای ظاهری ولی با تأثر شدید باطنی می‌نویسد:
«در این وقتی كه هر كس به فكر خود بود و به هر قسمی بود قطعه مملكت را ویران می‌نمودند، برادر تاجدار من هم مشغول كار خویش بود. شبانه خودش را صرف حركات بیهوده می‌نمود و در خواب غفلت عمیق غرق بود. از جمله گردی از انگلستان با خود آورده بود كه به قدر بال مگسی اگر در بدن كسی یا رختخواب كسی می‌ریختند تا صبح نمی‌خوابید و مجبور بود اتصال بدن خودش را بخاراند. دو من از این گرد آورده و اتصال در رختخواب عمله خلوت می‌ریخت، آنها به حركت آمده، حركات مضحك می‌كردند و او می‌خندید. مسافرت اروپایی برادر من شبیه به مسافرت پطركبیر است و همان نتایجی كه او برد، این برعكس برد.» (30)
 محمد علی فروغی  در رابطه با شخصیت مظفر الدین شاه  در « یادداشتهای روزانه » اش می نویسد « من از شنیدن این حرف تعجب نکردم چه می دانم که در دستگاه این پادشاه هرکس تقرب دارد از این قبیل راههاست. یا باید از بابت جمال منظور شودیا قوادی کندیا مسخرگی با همۀ این کارها را با هم و آنها  که اجزای  خاص شاه هستند ودر صمیم دل او جا دارند در حضور او باید باهم مفاعله کنند یا  به همدیگر  بشاشند یا دسته هاون و امثال  آن  به مقعد هم بکنند یا لواط  اجماعی  اشکال  مختلف بکنند.
سبحان الله  چه بگویم که شقاوت و نفسانیت و دنائت و رذالت انسان به چه درجه رسد. عمده تعجب من این است  که این شاه با وجود متشکل بودن به شکل انسان چرا این طور ازعقل تمیز وتصرف و خوداری وسایرصفات انسانیت بی بهره است. چیزها ازاومی دانم که شخص متحیر و مبهوت می شود.دماغ  این مرد ابداً قوۀ  کار ندارد. آنچه به او بگوئید  قبول می کند.  تصدیق وتکذیب اواز روی  حرف دیگران است و آنچه به ذهن او راسخ  کردند دیگر بیرون نمی رود.
فروغی درباره اطرافیان شاه می گوید:  « کسانی  که اطراف او را گرفته اند با آن که دارای حالات سابق الذکرهستند درنظر اواعقل واعدل واکمل ناس می باشند. ضعف حال وعقل اواین است که ازرعد و برق می ترسد وهروقت هوا منقلب می شود باید سید بحرینی او را زیرعبای خود گرفته ورد بخواند و رعد وبرق را ازاو دورکندواگر سید بحرینی  که او را  آقای  بزرگ می خواند خانه نباشد  اضطراب  زیاد برای او حاصل میشود ولامجاله یکی  د و نفر سید باید اطراف او را  بگیرند و بلا را از او  دور کنند. این قدر فکروشعورندارد که سایر مردم چه می کنند  واو هم بکند. صحبت مجلس او تماماً لغویات و شهوانیات است بطورهای  رکیک  و شنیع. کسانی که درخلوت او می روند اطمینان ندارند که پاکدامن بیرون آیند.  معاملۀ او با ایشان مثل معاملۀ اوبا  معاملۀ هم شأ ن وهم رتبه است، آن هم  در صورتی  که با هم معاملۀ مهتر و مشدی  می کنند.
ذکاء الملک  به  افتضاحات  و لخرجیها ی مظفر الدین شاه  درسفر فرنگستان اشاره  می کند که : در سفرفرنگستان از فرنگ برای صادق نامی که کمانچه کش اوست یک کارت پستال فرستاده بود که  سر آن باز وبدون حاجب و پرده، به این مضمون که « ای صادق، ای پدرسوخته، الان جای توخالی کردم. می دانم درچه حالی ، بطری عرق را یک طرف  و یک ... گندیده هم پیدا کرده طرف دیگر  گذاشته ای  هی... هی عرق می خوری .»
 افتضاحات دیگر که درفرنگستان بارآورده اند که جای خود دارد . پولهایی که بی معنی خرج کرده عروسک و امثال آن خریده اند که معلوم است از ترکهای  اطراف خود  هیچ را نمی تواند مضایقه  کند و هزار کرور که امروز داشته باشد در طرف یک هفته  ترکها از او می گیرند. جواهر ونفایس این خزانه را همین طور بتدریج بردند. اگر بخواهم شرح بدهم هفتاد من کاغذ شود...»  (31 ) 
  نگارنده در باره سفردوم مظفر الدین شاه به فرنگ در اینجا به خاطرات محمود خان علامير معروف به احتشام السلطنه  استناد می کنم  که  به گمان  من برای خوانندگان جالب  خواهد بود  که  مظفرالدين شاه هوس سفر پرهزينه به فرنگستان  می كرد. وي برای سفر دوم بعد از دريافت قرضه جديدي به مبلغ ده ميليون روبل از روسيه و اعطاي امتيازات تازه‌اي در شمال ايران به روس‌ها عازم فرنگستان شد. 
«محمود خان علامير معروف به احتشام السلطنه در زمان ناصرالدین شاه والی   ولایتهای خمسه ( زنجان)  و کردستان بود  در زمان مظفرالدین شاه بسمت وزير مختار ايران در برلين انتخاب شد. در جريان مشروطيت قرار گرفت. پس از استعفاي صنيع الدوله درسال 1325 هجری قمری، احتشام‌السلطنه به رياست مجلس انتخاب شد و شش ماه در اين سمت بود و پس از استعفا به سمت وزير مختاري ايران در لندن منصوب گرديد. پس از سه ماه، بار ديگر وزير مختار ايران در برلن شد. در دورۀ سوم مجلس از تهران به نمايندگي مجلس انتخاب گشت ولي از قبول آن امتناع ورزيد. در سال 1329 سفير كبير ايران در استانبول شد و از برلن به استانبول رفت و اين درست مقارن با جنگ جهاني اول بود.احتشام السلطنه در سال 1302 ش. به ايران آمد. در سال 1305 شش ماه وزير كشور در كابينة مستوفي الممالك بود. پس از آن چندي در كميسيون معارف فعاليت كرد و مدتي رياست اين كميسيون را بر عهده داشت. وي سرانجام در روز يكشنبه پنجم بهمن ماه 1314 ش. در سن 73 سالگي درگذشت و در «باغچة عليجان» در مجاورت حرم حضرت عبدالعظيم (ع) دفن شد.»(32)
 وی در خاطراتش می نویسد: ورود من  به برلن، مقارن شد با  مسافرت امپراطور آلمان به مناطق  شمالی  که چند  هفته طول  می کشید . موقع  را غنیمت  شمردم  و چون تا  بازگشت  امپراطور  و انجام مراسم شرفیابی  کاری دربرلن نداشتم         برا ی بازدید از شهرپاریس به فرانسه رفتم و پس از چند روزاقامت خبررسید که امپراطوریس  والدۀ امپراطور فوت شده است. به احتمال اینکه شاید درمراسم تشییع و تدفین وعزاداری دردربارآلمان  حضورم ضروری باشد. به برلن مراجعت کرده و در« هتل رایش هوف -Reichshof Hotel»  که امروز آنرا توسعه داده و « راولس » نام نهاده اند منزل کردم.

mozafredinshah_763دومین سفر مظفرالدین شاه به فرنگ :
 ازطهران دستور و اطلاع رسید که برحسب  دعوت  بعضی ازدول !! شاه قصد مسافرت فرنگ دارند و برلن هم خواهند  آمد وفلان تعداد ازاجزاء ملتزم رکاب می باشند.
 برای من  که تا اندازه ای مسبوق به حالت اعلیحضرت بودم و اجزاء دولت ودرباریان او که ازاوباش بازار رذل تر بودند را خوب می شناختم. وصول  این بهت اثر!! مایۀ مصیبت وعذاب وناراحتی  گردید.
زیرا من تازه به برلن ومحل مأموریتم وارد شده وهنوزطرززندگی وادارۀ این مملکت را نمی دانستم. دراولین برخوردها با مقامات سیاسی ودولتی آلمان احساس کردم که چون مانند دولتین روس وانگلیس  و حتی به قول خودشان به قدرفرانسه و بلژیک درایران منافع ندارند نسبت به مملکت ما بی تفاوت می باشند. با این احوال می دانستم که پذیرائی ازهمراهان بیشماروپرتوقع شاه و فراهم کردن اسباب آسایش وراضی کردن آنها با دست خالی وعدم اعتناء دولت آلمان وحالت فرعونی وغروربی اندازه امپراطور تقریباً امری محال است.
وظیفه من برای مهیا کردن دولت وکشور آلمان جهت پذیرائی ازشاه ایران وملتزمین رکاب او بسیار دشواربود وبرای این امرناچارازمراجعه به وزارتخانه آلمان و گفتگو با این وآن بودم و طبیعی است  که در اینگونه مراجعات یک سفیربه وزارتخانۀ پایتختی که محل  مأموریت اوست.  وقتی موفقیت حاصل می کند که درروابط  دوکشور منافع  تجاری واقتصادی وسیاسی مهمی وجود داشته باشد و یا لااقل سفیرومأمورسیاسی خارجی با مقامات ومأمورین وزارتخارجه سابقۀ خصوصیت و رفت و آمد  دولتی  پیدا کرده باشد. که من فاقد این هردو شرط بودم.
 مشکل پذیرائی از اوباش واراذل ملتزم رکاب:
دولت آلمان پس ازاینکه اصل  بازدید  پادشاه ایران و  پذیرائی ازاو را پذیرفت. قبول پذیرائی ازقریب  یکصد نفرهمراهان که مرکب ازصدراعظم و بعضی ازوزراء ودرباریان ورجال تا نوکر و پیشخدمت و قراول  و یساول ودلقک و روضه خوان و معین البکاء و امثالهم بود اشکالتراشی  می کرد.
حق هم با وزارت خارجه آلمان بود، زیرا  برخلاف معمول، ایران که این جمع کثیر را می توان در یک ساختمان یا هفت هشت اطاق و بوسیله چند پیشخدمت سکونت  داد و پذیرائی نمود.  در سفرهای  تفریحی پادشاه که بعضی اوقات تا ده برابرهمین عده راه می افتند وبا اردوهمراه  می شوند و زیر چادر و روی نمد آبداری زندگی می کنند و نوکرخودشان پذرائی وپرستاری از ایشان را عهده دار می شود ونهار وشام وعلیق مال های آنها  توسط  خودشان تدارک  می گردد. درفرنگستان نمی توان  چند نفر  را دریک اطاق  سکنی  داد و بایستی به تعداد همراهان اطاق وپیشخدمت درهتل تعیین نمود وبرای هر یک  مهماندار متناسب با شأن ایشان معین کرد . همین طورکالسکه و وسائل رفت و آمد  وغیره لازم  دارند.  لذا ، دولت آلمان حاضر نبود چنین تکلیف وتکلف بی موردی را تحمل نماید.
 توقع و مطالبۀ نشان از دولت آلمان:
بالجمله، این  مسائل  به هر شکلی بود قرارش داده شد ودولت  آلمان را راضی به پذیرائی رسمی از شاه و خیل همراهان وملتزمین رکاب کردم. تازه، بعد از موافقت دولت آلمان، مسئله نشان به میان آمد ومراسلات ومذاکرات وتلگرافات پی درپی دراین زمینه ازتهران آغازشد. از صدراعظم تا پسرسید بحرینی وقهوه چی باشی وغیره نشان می خواستند ودراطراف نوع واعتبارآن نیزهریک توقعات و گفتگووگفتگوهائی  داشتند.
اتابک امین السلطان برای خود نشان عقاب سیاه که بزرگترین نشانهای آلمان  است می  خواست و دلیل  استحقاقش این بود که روسها به من، نشان را می دادند قبول نکردم. آلمانها گفتند امپراطورآلمان می فرمایند اشخاصی می توانند نشان عقاب سیاه داشته باشند که من خود شخصاً ایشان را بشناسم و وزارتخارجه پیشنهاد مخصوص ومقید بشرح خدمات وسوابق دوستی با دولت وملت آلمان برایشان داده  باشد و دیگر اینکه،  اگر روسها، به صدراعظم ایران « نشان سنت اندر »  میدهند.  درازائ خدماتی است که متقابلاً  ازاو انتظار دارند. ما چیزی انتظار نداریم . درد سرنشان صدراعظم به هرصورت قابل  حل بود زیرا برای شخص صدراعظم ملازم پادشاه گرفتن نشان ازهر درجه و نوع  امکان پذیر بود.  اما سایرهمراهان بلامحل دست بردار نبودند ودرسر مسئلۀ نشان هریک ازایشان مذاکرات داشتیم و تحصیل  نشان برای آنان، مسئله حیاتی برای من شده بود.
هریک ازاعضاء پست خلوت برمزاج پادشاه همان قدرنفوذ داشت که صدراعظم داشت. بلکه محرمیت و خصوصیت اینان بیشتر هم بود.
یکی ازادعاهای با مزه این بود که می فرمودند قصه نشان این همه طول وتفصیل ندارد؛ ما هم متقابلاً به اجراء امپراطورومأمورین دولت آلمان نشان خود را مرحمت می کنیم! غافل ازاینکه هرکس در چهل، پنجاه سال اخیرازدربارمعدلت مداربه فرنگستان آمده نشانهای دولت علیه را با فرامین سفید مهر. دوجین، دوجین فروخته یا به عوض انعام به این وآن بخشیده وهر کس مایل  به  داشتن نشانهای  دولت  شاهنشاهی  بوده و عالی ترین  انواع آن را  به  دست آورده است و دیگر این نشانها و فرامین مبارک در فرنگستان به پشیزی نمی ارزد. با همه این احوال ازمسئلۀ  نشان ها هم به طریقی خلاصی یافته و به زحمت رضای  دولت آلمان را تحصیل کردم.
ترس و ناراحتی شاه ایران ازسرعت و حرکت قطار راه آهن:
مسئلۀ مهمتراین بود که اعلیحضرت قدرقدرت ازسرعت راه آهن تغییرحالت می دادند ومتوقع بودند راه آهن مثل کجاوه های خودمان لنگان لنگان حرکت  کند. این مطلب دردستور العملها و مراسلات دولتی  مکررتأکید شده بود که بایستی قطار حامل اعلیحضرت آهسته وبه میل ودلخواه ذات اقدس حرکت کند و به هیچ زبانی نتوانستم امناء دولت علیه را  متوجه کنم  که صدها رشته خط  آهن درهر یک ازممالک فرنگ به یکدیگراتصال دارد. و درهرلحظه صدها قطارازایستگاههای مختلف حرکت می کند و ازروی آن خطوط  می گذرند. که اگرساعت حرکت وسرعت وموقع وصول به مقصد یکی ازآنها یک دقیقه پس وپیش شود. نظام کلی تمام خطوط آهن درسراسرفرنگستان به هم میخورد به همین ملاحظه مسئولین خطوط  آهن ساعت و دقیقۀ ورود وخروج و مدت توقف قطار را درهر یک ازایستگاهها چاپ زده ودرجای معین نصب کرده اند. لذا، انجام اوامردولت درزمینۀ قطارمخصوص حامل  اعلیحضرت  تقریباً غیرممکن و موکول به ایجاد اختلال درحرکت تمام خطوط آهن فرنگستان است. دراین  خصوص  هم باز دچار اشکالات واسباب خنده، نزدمسئولین امورآلمان شدیم وسرانجام با ایشان مواضعه کردیم، به عرض برسانیم. قطارآهسته حرکت می کند اما سرعت سیرمجاز خود را  داشته باشد!
 ehteshamolSaltane-763ز مادر مهربانتر دایه خاتون!
در قضیۀ خط سیر ملوکانه که از فرانسه به آلمان تشریف فرما می شدند،  قصۀ مضحک وخنده و خجالت آوردیگری  هم داشتیم وآن  این بود که:
دستوردادند ازوزارت خارجه ودولت آلمان درخواست  کنم  که خط  سیراعلیحضرت از فرانسه تا برلن را طوری انتخاب نمایند که  قطاراز« آلزاس و لرن» عبورنکند! زیرا خاطرمهربانترازملاحظه آن نقاط  مکدر خواهد شد.  یعنی نمی توانند تحمل نمایند وبه چشم مبارک خود مشاهده کنند که آلزاس ولرن، ملک  طلق وسرزمین تاریخی متعلق به فرانسه درتصرف آلمانها باشد         « زمادرمهربان تر!! دایه خاتون!!.»
که البته چون طرح این خواهش بی مزه وابلهانه ازجانب کسیکه خود را  به زورمهمان کرده است. به  مهماندار، دورازنزاکت بود وموضوع به هیچوجه ارتباطی به ما وشئون پادشاه ودولت ایران نداشت.ترجیح دادم آنرا مسکوت بگذارم و قصه را به تقدیربسپارم. چه بسا آلمانها خود بی خیال خط  سیررا چنانکه شاه ودولت ایران درخواست کرده اند قراردهند که البته به دلیلی که خواهیم دید. اینطور نشد.
اتفاقاً، مختصری تغییری  دربرنامه مسافرت شاه پیش آمد.  یعنی ازفرانسه مستقیماً راهی برلن نشدند و ابتدا به ایتالیا رفتند وازآنجا به سوئیس آمدند وما ازبرلن  ترن مخصوصی برای شاه به سرحد آلمان بردیم و در«بال» منتظرورود موکب  مبارک ماندیم.
« دکتر رزن» و «جنرال لیگ نشتر» و  « ماژرترما» و « مسیو شاف» از طرف دربارووزارت تشریفات و وزارت خارجه  و وزارت جنگ به عنوان راهنما و مهماندارهمراه من با همان قطارآمدند و دربال منتظر شدیم تا شاه و همراهان نزول اجلال فرمودند.
ذات مبارک و ملتزمین رکاب به قطارمخصوص  داخل شدند دعوا وکشمکش برسرانتخاب اطاق و نشمین درقطارآغاز شد.
ما قبلاً اطاق ومحل نشیمن هریک ازهمراهان را به ترتیب شئونات آنها تعیین ومن به فارسی برروی کارت سفید نوشته وبه درهراطاقی چسبانده بودم. اما  ایشان که رجال و معتبرین واعیان واطرافیان و محارم پادشاه ایران بودند. مثل یک ایل وحشی به  داخل  قطارریختند و اختیاررا ازدست ما گرفتند و هرچه کردیم آنها را بجاهای تعیین شده منتقل کنیم. زیر بارنرفتند. آن خیل وحشی ازکسی شنوائی  نداشتند و صاحب  اختیارآنها !! « شاه»  خود اختیاری  نداشت.
آلمانها تعمداً خط سیر را از استراز بورغ قرار دارند:
ترن به حرکت درآمد وصدور احکام آغازشد. ترن یواش تربرود. بگوئید آهسته ترحرکت کنند وچه و چه کنند.
بالجمله، درخاطردارم با "دکتررزن" مهمانداراول و مهندس الممالک دراطاق سالن ترن نشسته بودیم و قطاربه یکی از ایستگاهها رسید و توقف کرد.
یکمرتبه وبی اختیار، چشم مهندس الممالک به لوحه ای که اسم ایستگاه را روی آن نوشته وموافق  معمول بالای هر ایستگاه اویخته اند افتاد و گفت: آخ، ما  "استرازبورغ " هستیم؟
"دکتر رزن " بی مقدمه  گفت: بلی ، آقای مهندس الممالک  در"استراز بورغ "هستیم. ما  اینجا را از شما و پدر شما غصب  نکرده ایم واز فرانسه گرفته ایم. به شما چه ربطی دارد که این قدراظهارتعصب  می نمائید؟  و از فرانسویان فرانسوی تر شده اید؟ و سپس مقداری عبارات  تند و خشن خطاب به ایشان نمود و با درشتی به مهندس  الممالک تاخت آورد.
من از اینگونه خشونت وعدم نزاکت" دکتر رزن "حیرت کردم وبا ملایمت شروع به باز خواست و ملامت نمودم.
"دکتر رزن "با معذرت به من جواب داد ؛ شما خبرندارید این شخص درروزنامه          « فیگارو» با چه نزاکتی چیزنوشته وگفته است:« پادشاه ایران درسفراول ( ذی حجه 1317  تا شعبان 1318 )  که به فرنگ آمدند . مخصوصاً خط راه آهن را قسمی قرار دادند که از "استرازبورغ " عبورنفرمایند زیرا که ذات مبارک ملوکانه وملتزمین رکاب تحمل اینکه قطعه ازخاک فرانسه را به غصب در تصرف آلمانها ببیند ندارند.»  وما نفهمیدیم که اعلیحضرت پادشاه  ایران واطرافیانشان ازجمله همین آقا ، نسبت به ایلات وسیع و ذیقیمتی که روس و انگلیس وترک و افغان ازچهارگوشه ایران که حفظ وحراست آن سپردۀ به ایشان است غصب و تجزیه نموده اند، چرا این قبیل احساسات وتعصبات را ابراز نمی نمایند؟ وچطورسلاطین ایران ، وزراء ودرباریان مرتباً دررفت و باز گشت به اروپا، ایالات و شهرهای قفقاز  را بدون کمترین و نارختی واحساسات مخالف، زیر پا می گذارند؟
معلوم شد ، آلمانها تعمداً دراین سفرخط  سیر را از"استرازبورغ " قرارداده اند ویک توقف طولانی هم درایستگاه"استراز بورغ " پیش بینی کرده بودند که رفع آن گفتاررانموده باشند و تلافی  نمایند.

 رعد وبرق و بروز انقلاب و وحشت دراحوال پادشاه!:

 درعرض  راه  هوا  ابروطوفانی شد ورعد وبرقی در آسمان دیده شد.  حالت اعلیحضرت برهم خورد.  خیلی ازرعد و برق می ترسیدند یا بخودشان بسته بودند.  فوراً تلگرافی بخط "مهندس الممالک " برای  مخابره به طهران، بدستم  دادند که مقررفرموده بودند. فلان مبلغ به توسط  سید بحرینی به فلان سید داده شود و عجله و تأکید داشتند که ازاولین استاسیون مخابره شود.
اتفاقاً،وقتی به "پتسدام"  که امپراطوردرانجا ، « قصر سان سوسی » و  « نارنجستان» را برای شاه محل اقامت قرارداده بود نزدیک  شدیم. بدبختانه بازقدری هوا رعد و برق  پیدا کرد.
 همه با لباسهای رسمی  حاضر و به اتفاق مهماندارها به سالن قطار رفتیم. اعلیحضرت درروی  یک صندلی نشسته با صورت زرد و رنگ چهره پریده و مطابق معمول تکمه های سرداری نظامی خود را پائین وبالا انداخته، اززیرکلاه زلفهایش به جلوصورت ریخته و بیرون آمده بود، با حالتی مضطرب و پریشان تسبیح زرد رنگ سنگ مشهد در دست داشت ومشغول اوراد خواندن وتسبیح انداختن بود وبه هیچکس وهیچ جا توجه نداشت وهربارکه رعد وبرقی درآسمان پیدا می شد، شاه از جای  خود می پرید و دانه های  عرق از صورتش  می ریخت.

مفقود شدن الماس درشت نشان اقدس شاه:

برای اینکه ببینیم شاه لباس ونشانهای خود را درست پوشیده ونصب کرده، قدری جلوتررفتم ودیدم  یک  قطعه از الماسهای نشان اقدس که بزرگترین برلیان نشان افتاده  است. ازموثق الملک که صندوقدار  شاه بود تحقیق کردم، گفت: من درست دادم هنگام لباس پوشیدن دراطاق مخصوص یا راهروقطار  افتاده است.
مطلب  را به شاه عرض کردم. امرفرمودند ابداً اظهاری نکن واصرار وتاکید داشتند که  اگربه مأمورین قطاریا مهماندارها گفته شود بی آبروئی خواهد شد. اما البته تاکید شاه بی جا وبی محل بود و نباید چنان الماس گرانبهائی از دست می رفت. خاصه اینکه قضیه مربوط به همان یکی دو ساعت بود که شاه لباس های خود را پوشیده بود و درآن فاصله  کسی از قطار بیرون نرفته بود.
 من به رئیس قطارواجزائ راه آهن سپردم وبعد از دو روزالماس را پیدا  کرده و عیناً آوردند تحویل  من دادند. وقتی آنرا به شاه تقدیم می کردم، وی به شدت عصبانی شد که چرا مطلب را به  مأمورین راه آهن گفتی؟ عرض کردم :  مخفی  نمی ماند و وقتی  فاش می شد بی آبروئی آن بیشتربود و اگرما الماس  را پیدا نمی کردیم امپراطورسخت ناراحت می شد. بعلاوه اجرای او امر ملوکانه درمسکوت گذاردن قضیه ازچند جهت مورث عواقب سوء بود ، زیرا مأمورین قطارالماس را پیدا می کردند وتحویل  مسئولین دولتی آلمان می نمودند وآنها که می دیدند ازجانب ما هیچگونه اظهاری نشده،  آنرا حمل بر لاقیدی ولنگاری ملتزمین رکاب می نمودند و بالاخره موضوع بدست جرائد می افتاد و هزارگونه ایراد و  انتقاد می کردند.
 در"نارجستان"  قصرسان سوسی منزل شد. امپراطور با تمام پرنس ها و وزراء و فرماندهان نظامی در راه آهن حاضر بودند و امپراطور، شاه را، تا قصرمحل  اقامتش همراهی  کرد و شاه ساعتی  بعد، از امپراطور بازدید نمود.
هنگام صرف  ناهارو شام میزبسیارمفصل ومجللی برای همراهان واجزائ حاضرمی کردند و با اینکه  به عموم  ملتزمین رکاب تاکید  شده بود که سرساعت برای صرف غذا حاضرشوند . هیچ وقت رعایت این نکته  به عمل  نیامد وهرکس درساعتی می آمد و ناهاریا شام می خواست. فی الواقع خودمانی کرده بودند.
 یک روز برای اعلیحضرت عرض  لشکر و برنامۀ سان و رژه دربرلن قرارداده بودند. با اینکه  از روز قبل ساعت حرکت را به شاه یادآوری و به ملتزمین رکاب گوشزد کرده و ازیک ساعت پیش از وقت ساعت حرکت ترن را به شاه  اطلاع  دادم وهردقیقه اصرارمی کردم که وقت حرکت ترن میگذرد،  اعتنائی  نداشت ودرنتیجه با مدتی تأخیرسوارترن  شدند و ناگزیربرای اینکه به موقع  به برلن برسیم  ترن با سرعت بیشتر حرکت می کرد.
فریاد شاه ازسرعت ترن  بلند شد، که  نمی توانم تحمل کنم، حالم به هم می خورد ، سرگیجه گرفتم، با من دعوا وداد وبیداد می فرمودند ومرتباً احضارم می کردند که  احتشام السلطنه بکو یواش تربرود، احتشام السلطنه حالم به هم می خورد ، احتشام السلطنه بگو نگاه دارند، وغیر ذالک، بناچار گاهی به "دکتررزن" متوسل می شدم و گاهی با او مواضعه می کردم که بعد از عبوراز فلان نقطه آهسته خواهند  رفت و دست بدست می کردیم تا وارد برلن شدیم  معذالک، چند دقیقه تاخیر ورود  داشتیم . کالسکه های سلطنتی به ترتیب برای همراهان مشخص وتعیین شده بود. لکن مهمانداران آلمانی و وزیر  مختار  آلمان درطهران « کنت رکس » ومن هرچه سعی کردیم  نتوانستیم ملتزمین رکاب را درکالسکه ها یی  که برای ایشان از قبل مشخص  شده بود بنشانیم و مطابق  معمول خودشان هرکدام  و به هرردیف که خود می خواستند سوار شده بودند و به میدان مشق برلن وارد شدند. از لحظه  ورود موکب مبارک ملوکانه وهمراهان بالاترین  افتضاحات وبدترین رسوائی ها ببار  آمد.

آغاز سان و رژه وبروز کسالت وعطش شاه :

برای انجام مراسم سان ورژه امپراطورآلمان وتمام شاهزادگان سوار براسب  شده و برای اعلیحضرت قدرقدرت وهمراهان درجه اول هم اسب های سواری آماده شده بود.
 کالسکه حامل ذات اقدس به وسط میدان مشق رسید واسب های  سواری را به نزدیک کالسکه آوردند.  من ومهمانداران آلمانی وجمعی ازملتزمین اطراف کالسکه پیاده شده واجتماع کردیم، ولی هرچه اصرار والتماس نمودیم. اعلیحضرت ازسوارشدن براسب  خود داری کردند. به عرض رسید، اسب آرام  حاضراست و اذیت نمی کند. ابداً مفید نبود وفرمودند درکالسکه  می نشینیم وکوروک کالسکه را پائین می کشیم!!
خدایا، چه خاکی برسرمان کنیم؟  دراین میدان شاهزاده خانمها وزنان امراء وافسران آلمانی که در مراسم سان شرکت کرده اند درکالسکه نشسته اند وامپراطوروشاهزادگان وفرماندهان نظامی سوار  براسب هستند. چطورممکن است اعلیحضرت پادشاه ایران درکالسکه بنشیند وبگویندازاسب سواری  وحشت دارد؟ با همه این تفضیلات شاه در کالسکه  دو کروکۀ خود نشست و ناچارکروک ها را کنار زدند وعرض لشکر ( سان ) شروع شد.
 مهمانداران وماها ، یعنی من و وزیرمختار آلمان درطهران و صدراعظم و مهندس الممالک و یکی دو نفر دیکراطراف کالسکه  اعلیحضرت پیاده ایستاده بودیم.
هربیرق که می آمد ازحضورمبارک بگذردبه شاه عرض می کردم : سلام بدهد. یا فراموش می کردند  و دیگر سلام نمی دادند ویا روی خود را به آن طرف میدان می کردند و به طرف  قشون دستی حرکت می دادند . هنوز ده پانزده دقیقه  نگذشته بود که اعلیحضرت احساس ناراحتی  کردند و اظهار خفگی و خستگی و تشنگی  نمودند و دائماً  آب می خواستند. امین حضرت آب!! یک گیلاس آب! وبازهم آب، آب!!
 امین حضرت آبدارباشی با لباس رسمی غرق درنشان و حمایل سبزو تمثال بی مثال درحالیکه  تا پائین دامن خود انواع نشان ها  ومدالهائی که براثرلیاقت وابرازخدمات درخشان تحصیل کرده و نصب نموده بود، برای اعلیحضرت آب می برد.
داستان آب طلبیدن وخوردن بجای خود ظرف آب مخصوص اعلیحضرت در وسط  میدان مشق برلن،  هیئت وهیبت خنده آوری داشت. زیرا  یک نفرآبدار درحالیکه  یک مشک چرمی( حامله بلغار!) بر دوش داشت. پشت کالسکه ایستاده بود وهربارکه ذات مبارک آب می خواستند. امین حضرت ظرف آب خوری مخصوص را ازمشک پرآب نموده بحضورمی آورد، حرکت امین حضرت از محلی  که ایستاده بود تا پشت کالسکه و ریختن آب ازمشک به داخل ظرف هر بارکه تکرار می شد،  شلیک خنده از اطراف میدان بلند می شد.  اما مگرذات مبارک ملوکانه به این مسائل توجه دارند؟؟
 بازعرض می کردم، قربان بیرق آمد. می گفت چه کنم!! ودستی حرکت میداد. مهماندارها  ازملاحظه اطوارشاهنشاه ایران در مهمترین اوقات که سلاطین بزرگ برای تماشای عرض لشکرآلمان می آیند غرق درحیرت وتعجب  بودند.  ولی شاهنشاه  ابداً ملتفت نمی شود و نگاه به وسط میدان نمی کندو اصولاً توجهی به سان ورژه ندارد. بلکه بالعکس اظهارکسالت می کند وآب می خواهد و پس از چند  لحظه مجدداً آب می طلبد.

 اظهار خستگی وعزیمت  شاه قبل از پایان مراسم:

بعدازآنکه آب خواستن وخوردن چند بار تکرار شد. شروع به بازکردن تکمه های سرداری فرمودند و زلفها شکل دیگرگرفت سبیل کلفت ودرازآویزان بود. آویخته تر شد. قطرات درشت عرق ازسرو صورت سرازیرگردید.
 بالاخره طاقت نیاورده. ازمن پرسیدند آخراین مراسم کی  تمام خواهد شد؟ گفتم ، قربان طولی نمی کشد. کم کم اظهاربی طاقتی ومیل به تمام شدن عرض لشکربه مهماندارها رسید وخطاب به دکتر رزن   فرمودند من خسته ام چه وقت تمام می شود؟ "دکتر رزن" گفت ملاحظه بفرمائید سربازها چقدرخوب  حرکت می کنند. یا اینکه این دسته  که ازحضورمبارک می گذرد فلان فوج است و با توضیحات نظامی  و جنرال لیک می خواست این بچۀ لوس و ننرشصت ساله را آرام و منصرف  کند  تا مراسم به انجام برسد.
 اما  اعلیحضرت ابداً  گوش  نمی دهند و مایل  به شنیدن این توضیحات نیستند.
بالاخره اظهارکسالت کرد و شکایت شاه ازطول کشیدن مراسم زیاد شد وامر فرمودند: به امپراطور پیغام داده شود، که مراسم زودتر تمام شود.
البته میل اعلیحضرت شاهنشاه به اطلاع امپراطوررسید وامرفرمودند. دفیله ها تندتربگذرند وخود  امپراطور نزد کالسکه شاه آمده وازشاه  استفسار کرد آیا به نظر شما چه طور بود؟
 شاه فرمودند مثل  قلعه های آهن می گذرند.
هنوزمشق تمام نشده بود که شاه به طرف برلن حرکت کردند و به قصر سلطنتی که برای استراحت امروزشاه تعیین شده بود وارد شدیم. درداخل قصرچند اطاق برای شاه واتابک امین السلطان و مأمورین عالی مقام یعنی وزراء تعیین کرده بودند ولی برای عامۀ همراهان ازقبیل آبدار باشی وقهوه چی باشی وصندوقدارباشی وادیب  السلطان و غیره « هتل کنتینانتال » نزدیک همان قصر معین و تمام اسباب استراحت حضرات را حاضر کرده بودند.
 وقتی اعلیحضرت را تا اندرون قصروداخل اطاق های محل اقامت خودشان مشایعت  کردم فرمودند، امین الحضره کجا است؟
عرض کردم درهمین  نزدیکی درهتل منزل دارند چون عمارت آنقدر وسعت نبود که کلیه همراهان و ملازمان درآن  اقامت کنند. هرچه لازم باشد  اینجا  حاضر  است.
دیدم اعلیحضرت به اندازۀ خلق کبارکشان تنگ شد که بدون ملاحظه و توجه بحضور مهماندارها قدری  به بنده تغیر فرمودند و بعد حمایل را از دوش خود با عصبانیت و درست مثل بچه ها کندند و برروی میزانداختند. بصورتیکه بدترین حرکات بود. سپس با حضورمهماندارها مقداری قرقرهای به اصطلاح زنانه بخود زدند. که چرا آلمان  آمدیم؟! چه غلطی  بودکه کردیم؟ عرض کردم هرنقصی هست بفرمائید. تمام وسائل راحتی  فراهم است.  به شدت اوقاتش تلخ و به مراتب  از آنچه بود عصبانی تر شد و سرانجام امرفرمودند بروهرطوری هست "امین الحضره "و "موثق الملک" را بیاور. مجبوربودم اطاعت  کنم.

ادامه دارد...

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire